خط خطی هایم



چند روز پیش یکی ازم پرسید: راهپیمایی میروی؟

یک نگاهی بهش انداختم و بدون تردید گفتم: آره

گفت: چرا؟.به نظرم نباید برویم.باید تحریم کنیم.باید به وضعیت الان اعتراض کنیم. باید بشینیم خانه هایمان

بهش یه لبخند زدم و گفتم:

چهل سال پیش،جوانی هایی بودن که عددهای سنشان دقیقا مثل عددهای سن من بود.توی اون شرایط سخت درس خواندن،از عقایدشان

دفاع کردن،یک هدف مشترک داشتند،پای هدفشان ماندن و با شجاعت تو تظاهراتی شرکت کردند که مطمئن نبودن که زنده برمیگردند.

اونا جنگیدند تا الان و توی این روزها حال من و امثال من خوب باشه، بدون ترس و در امنیت درس بخوانیم و آزادانه عقایدمان را بیان کنیم

من میروم چون

فقط به اون جوان ها بگویم راهتان،هدفتان،آرمانتان درست بود و بی غلط ،اگر حال این روزهای کشورمان خوب نیست تقصیر خیلی از آدمها 

هست.از بزرگترین آدمهای این سرزمین تا کوچکترین شهروند این کشور



چند روز پیش یکی ازم پرسید: راهپیمایی میروی؟

یک نگاهی بهش انداختم و بدون تردید گفتم: آره

گفت: چرا؟.به نظرم نباید برویم.باید تحریم کنیم.باید به وضعیت الان اعتراض کنیم. باید بشینیم خانه هایمان

بهش یه لبخند زدم و گفتم:

چهل سال پیش،جوانی هایی بودن که عددهای سنشان دقیقا مثل عددهای سن من بود.توی اون شرایط سخت درس خواندن،از عقایدشان

دفاع کردن،یک هدف مشترک داشتند،پای هدفشان ماندن و با شجاعت تو تظاهراتی شرکت کردند که مطمئن نبودن که زنده برمیگردند.

اونا جنگیدند تا الان و توی این روزها حال من و امثال من خوب باشه، بدون ترس و در امنیت درس بخوانیم و آزادانه عقایدمان را بیان کنیم

من میروم چون

فقط به اون جوان ها بگویم راهتان،هدفتان،آرمانتان درست بود و بی غلط ،اگر حال این روزهای کشورمان خوب نیست تقصیر خیلی از آدمها 

هست.از بزرگترین آدمهای این سرزمین تا کوچکترین شهروند این کشور



خیلی وقت های سعی میکردم که خوش بین باشم و هی با خودم بگویم : نه هنوز همه این شکلی نشده اند

هنوز هم می گویم که همه این شکلی نشده اند،اما امروز با یک قصه از قصه های این جامعه بهم ثابت شد که چقدر راحت تر از آب خوردن

،حرام میخورند.لقمه های حرامی که بزرگتر از شکم هایشان هست.لقمه هایی که با چه باوری میخورند.

ماجرا مال این روزهای دردناک اقتصاد نیست،ماجرا از همان روزهای پادشاهان شروع شد.همین اقای یاور تو سریال بانوی عمارت،نامه 

پادشاه را سوزاند چه برسد به آدمه های این عصر و زمانه

یک وزی قبل از پایان جهان هم که شده جواب این لقمه های حرامشان را میدهند،اما چه کنیم ماها انسانیم و کم طاقت

و این روزها دعا میکنم بعضی از این آدمها بدجور و با کلی درد و عذاب چوب کارهایشان را بخورند.طوری که با تمام ان ثروت یک لیوان آب هم

نتوانند بخورند.


کلا ماجرای جشنواره فجر برام جالب هست.قصه هایش،ادم هایش،فیلم هایش و هرسال حواشی  هایش

امسال که خانم معتمد آریا کلی حرف برای گفتن داشت،کلی شکایت،کلی دلتنگی،اما بنده خدا اینقدر هول شده بود که فکر کنم خودش

هم نفهمید چی گفت

هرسال وقتی از یک بزرگ سینمایی تقدیر میشه،حرفهای پشت میکروفون پر از گله و شکایت هست،ایکاش پشت میکروفون از حال خوب

سالهایی حرف میزدند که با نقش ها و دیالوگ ها و شخصیت های مختلف برای مردم بازی کردند.

از نقدهای منفی و مثبتی که از ادمها دریافت کردند و این یعنی وقت گذاشتن ادمها برای دیدن فیلم ها

و بماند شعر سخت و بدون قافیه ای که با صدای زنی که قرار بود شبیه مردها بخواند.میگم اگر قرار است هنجار شکنی کنید،پس درست 

و قشنگ هنجار شکنی کنید تا حالتان خوب شود


استاد گفت تکلیف این هفته ،نشنیدن هست.فکر میکردم چقدر نشنیدن سخت هست اما همان دقایق اول دیدیم که چقدر راحت نشنیدن را انتخاب 

کردیم و  باهاش زندگی میکنیم.نشنیدن هایی که قطع ارتباط با دنیای پر از موسیقی که خدا خلق کرده.مثلا

گوشی هایی که همیشه روی حالت سایلنت هستند.

هندزفری هایی که همییشه در حال پخش موسیقی های تکراری و غصه دار هستند.

ادم هایی که موسیقی گوش نمیدهند بلکه با موسیقی به عالم هپروت فکر و خیال هایشان پرتاب می شوند.

پنجره هایی که دو جداره کردیم تا صداها را نشنویم.

قبول بعضی حرفها ارزش شنیدن ندارند و حال دلمان را خوب نمی کنند.اما این حرفها را کی خلق کرد؟.خودمان .نه ادم هایی که از فضا امده اند.

کمی هم دنبال شنیدن برویم.شنیدن هایی که ارزش دارد.

اصلا ببینید خدا دوتا گوش داده و یک دهان ،پس حتما کلی قصه های زیبا برای شنیدن در جهانش خلق کرده است.

به قول استاد چقدر تو دنیای موسیقی هایمان بی سلیقه شده ایم.

لطفا کمی گوش کنید،به صدای دستفروش های گوشه خیابان،به صدای بوق ماشین ها،به صدای راننده های تاکسی که دنبال مسافر میگردند

به صدای رادیو،کم به جای ویس های تلگرامی با هم پشت گوشی های تلفن ها با هم حرف بزنیم.


امروز با یکی از بچه ها رفته بودم پاساژ کوروش،تقریبا ساعت یک بود

علاوه بر خانم ها و دخترهایی که مثل ما دوتایی اومده بودند 

کلی دختر و پسر باهم دیدیم

به دوستم گفتم:

این اقایون و پسرها یعنی اینقدر بیکار هستن که ساعت یک با دوست دخترشان اومدند بیرون؟همه دانشجو هستن؟یعنی از کجا 

پول میارند.؟.همه شغل آزاد دارند؟


راستش را بگم


هیچ وقت نفهمیدم فاز این اقایونی رو که وسط هفته و ساعت یازده یا حتی دوازده ظهر با خانمشان  سر فرصت میاند پاساژگردی چیه؟


نگید یک روز در هفته هست که باور نمیکنم ،نگید شغلشان ازاده که بازم ادم شاغل این ساعت نمیاد گردش


چند روزی هست که توی دنیای های مختلف مجازی از فیس بوک تا اینستا یک چالش جدید و شجاعانه راه افتاده.توی این چالش آدمها

باید عکسی از خودشان که مربوط به ده سال قبل است را بگذارند.

بعضی عکس ها واقعا تماشایی هستند.مخصوصا اون دسته از دختر و پسرهایی که طی این ده سال کلی جراحی زیبایی انجام دادند

و به قول معروف کوبوندن و از نو یکی دیگه ساختند.

خیلی دلم میخواهد پای یکی از این چالش ها برای یکی از این آدمهای پر از شجاعت بنویسم:

حالت با انجام این همه جراحی زیبایی الان خوب است؟دیده شدی؟از بقیه آدمها کم نیاوردی؟دلت برای قیافه واقعیت تنگ نشده؟


امروز آسمان تهران توی پنج دقیقه به خودش کلی تغییرات ناگهانی دید.هجوم برهای تیره که آسمان ساعت چهار بعد از ظهر را 

به آسمان ساعت نه شب تبدیل کرد. بادی که با تمام قدرت شروع به وزیدن کرد و بارش ناگهانی کلی تگرگ و برف 

فقط ده دقیقه طول کشید که تمام سطح خیابان ها و درخت ها پر از دانه های سفید برف شد و حال دل آدمها خوب.

و این ها  فقط یک نشانه خیلی کوچیک از قدرت خدا بود،خدایی که گفت از روز قیامتی که زمین و آسمان را بهم میزنم.


تو چشمای شاگردش نگاه کرد و گفت: چقدر درگیری.با همه چیز،با افکار پوچ،با خودت، با زندگیت


شاگر با تعجب گفت : نه استاد کجا درگیری ذهنی دارم؟


استاد گفت: چند روز پیش ،نه دیروز داشتی به چی فکر میکردی؟


شاگرد سرش را انداخت پایین و گفت:


داشتم با خودم میگفتم اگر فلان شخص یک روزی بهم این حرف را بزند،من هم در جوابش این حرف ها را میزنم


استاد بهش خندید و گفت: چقدر با خودت درباره حرف هایی که قراره به اون آدمه بزنه،حرف زدی؟


شاگرد گفت: شاید یک ساعت


یک سری برای شاگردش تکان داد و گفت: یک ساعت خودت و افکارت را درگیر اتفاقی کردی که اولش گفتی اگر؟.خب انسان فهمیده


بگذار اون شخص حرف بزند بعد جوابش را بدهشاید این اگر هیچ وقت رخ ندهد. میبینی چقدر از ساعت های زندگیت را درگیر اگرهایی 


کردی که حالت را حسابی خراب کرده.من نمیگم دست از تصور و تخیل بردار ،من بهت میگم از هر تصور و اگر و شایدی که پر از حس


منفی و بد هست بردار و یاد بگیر ما قراره از زندگی لذت ببریم


هفته پیش استاد گفت:

خب یک هفته تعطیل هستید و کلی وقت برای فکر کردن،پس یک داستان طنز بنویسید

موقع بیرون امدن از کلاس به الهه گفتم: خب طنز نوشتن هم خیلی سخت نیست.

اما

این روزها که باید داستان را تمام کنم و تحویل استاد بدهم،می بینم سخت تر از طنز نوشتن هیچ ژانر دیگه ای توی نوشتن نیست.

باید مخاطب را بخندانی اما نه با یک سری فحش ها و تیکه کلام های رایج توی جامعه که هیچ معنا و مفهومی ندارند.باید مخاطب را

بخندانی اما نه با پایین آوردن ارزش و شخصیت بقیه آدمها.باید مخاطب را بخندانی اما نه با لوس بازی و بی هدفی.

سراغ سریال ها و فیلم های طنز میروم.یه لخندی میزنم و به نویسنده ناتوانش یک خسته نباشید میگویم و با خودم میگویم

با چندتا حرف و تیکه رایج و کتک زدنهای بی مفهوم این همه پول بابت ساختنش صرف کردند؟


همیشه فکر میکردم که بچه های شیرین عسل و خودشیرین فقط مال روزهای مدرسه هستند.این بچه هایی که سر کلاس یک دفعه

مثل فنر می پریدند و میگفتند : اجازه قراره امروز ازمون امتحان بگیرید.و بقیه بچه ها بهش می گفتند آفرین که درسات را خوندی

اما

این روزها دیدم وفهمیدم که خود شیرینی مربوط به یک دوره و مقطع خاصی نیست.تو همه مراحل زندگی و موقعیت های منافع دار پر از

آدمهای خود شیرین هست.مثلا طرف برای شیرین عسل بازی درآوردند حرفهایی را نقل قول میکنه که به قول یکی تاثیری توی زندگی

شنونده ندارد.

حداقل یک جایی شیرین عسل بازی از خودتان دربیاورید که براتون منفعت دارهپولیمقامیکادویی


توی استوری یکی از بچه ها دیدم آدرس یک پستی را زده و تاکید کرده بهش یک سر بزنید.

بهش سر زدم.قصه درباره تابلوی جدید میدان ولیعصر بود.یک نقاشی که مادری را نشان میدهد که با کودکانش در حال بازی هست و

یک جمله که نوشته بر دامان بهشت

خلاصه یک آقایی درباره این تابلو و ن خیلی معروف کشورهای اروپایی یک پست گذاشته است و نوشته،اگر قراره غرب زده باشید لطفا 

کمی قشنگ تر و منطقی تر غرب زده بشوید.تمام این ن معروف مادر حداقل سه تا فرزند هستند.اون ها زمانی به یک پست ی

رسیدند که قبلش مادری کرده اند و .

یکی کامنت گذاشته بود که شما یک آقا هستید و از درد زایمان و بدهیکلی بعدش بی خبر،دوست داشتم برایش کامنت بگذارم که نویسنده آقا هستند

اما صاحبین عکس خانم هستند و هیچکدامشان هیکل هایشان بهم نخورده،و چقدر حیف که ن بخواهند به خاطر خودخواهی خودشان به جای

بچه ،سگ هایی را در آغوش بگیرند.سگ هایی که هیچ حس و لطافتی ندارند.


دیروز عصر،صدای پیامک گوشیم،از طرف دختر عمه

بهار،هومن میخواهد بلیط یک تئاتر کمدی بگیرد،تو می آیی؟

اره.اگر لوس ترین موضوع را هم داشته باشد،دورهم بودن چه حالی داره

ساعت هشت شب و دوتا ماشین پر از دختر عمو و پسر عمو

تئاتر شروع شد،با کلی رقص و آواز و دست و جیغ و سوت و هورا.ماجرا درباره تعطیلی یک شهربازی و خالی شدن پول جیب های صاحب

شهربازی،و شروع کشیدن نقشه برای جذب مشتری

القصه 

هیچ خبری از طنزها و جملات خلاقانه نبود،یک مشت شوخی های جنسی،تیکه سریال های ترکی که من ازش بی خبر بودم، حرفهایی

که بدون هیچ پرده و حریمی گفته میشد و آدمهایی که بابت این حرف ها از خنده غش و ریسه میرفتند و خانم هایی که با شروع موسیقی فکر میکردند عروسی دختر خاله محترم هست و میرفتند وسط ردیف. ما که همه توی حس اینچی میگه بودیم.

لطفا.لطفالطفا.

بالای منبر نروید و نگید چقدر سخت میگیرنگید مردم دنبال شادی هستند

لطفالطفالطفا.

کمی منطقی تر فکر کنیم.خندیدن به شوخی جنسی،یعنی شادی؟خندیدن به از بین رفتن حرمت ها،یعنی شوخی؟.رقصیدن وسط

یک سالن بزرگ ،یعنی شادی؟آوردن بچه های دهه نودی و هشتادی به این نوع طنز ها ،یعنی شادی؟

نخیررررررررررررررررررر

از نظر من این ها شادی نیستشادی یعنی خندیدن به خلاقیت نویسنده که تو اوج شیطنت هنوز با ادب هست

شادی یعنی،بفهمیم چه حرف هایی مناسب فکر و ورد زبان بچه هایمان هست

شادی یعنی،اینقدر با شخصیت بودن که بابت جلب توجه وسط سالن نرقصیدن

شادی یعنی،نقل یک ماجرای اجتماعی و راه حلش توی قالب طنز


تهیه کننده نمایش گفت لطفا ما رو تبلیغ کنید،ببخشید هیچ وقت تماشای یک تئاتر بی هدف و بدون مفهوم را تبلیغ نمیکنم


همین چندساعت پیش درباره اسفند و خانه تکانی و کوزت بازی یک استوری گذاشتیم و یک نظر سنجی.هیچی دیگه یک سری از این

فالوورهای محترم که اتفاقا از دوستان و آشنایان هستند ،یک جوری واکنش نشان دادن که آدم با خودش میگه:


_اصلا استوری و کپشن ها را نمیخونن و از سر محبت می آیند پیج ما ،که خب نیایند کارت دعوت که برایشان نفرستادم


_استوری را میخونند اما حس نوشتن نظرشان را ندارند که از همین جا بهشون میگم خسته نباشید


_یا میخوان بگن ما خیلی با کلاس هستیم،کوزت بازی،خانه تکانی یعنی چی؟ ما کلی نوکر و کلفت داریم


_حالا.بین همین آدمها کسی را سراغ دارم که برای هر سلبریتی یک کامنت میذاره در حد برگه امتحانی دورو


این روزها دلم میخواهد آدمهایی را بلاک کنم،آدمهایی فالوورم باشند که از خواندن کپشن هایم خسته نمیشوند،تازه کامنت هم میذارند


روزنگار نویسی


1_ از دست این شیشه های رفلکس،روبروی در ورودی یک خانه ایستادم و روسریم را مرتب کردم،صبر کرد تا از درست و مرتب بودن روسریم خیالم راحت بشود،بعد در را باز کرد و من رو شگفت زده،واکنشم؟.هیچی انگار اتفاق خاصی نیوفتاده خیلی شیک و مجلسی به راهم ادامه دادم


2_سر راهم یک هنرستان هوا فضای پسرانه بود.همه با لباس هایی شبیه فرم خلبانی.پنج تا پسر بودن که دوتاشون نسبت به اون سه تا قد بلند تر و درشت هیکل تر.اقایان درشت هیکل رفتند توی سوپرمارکت و با سیگارهای روشن برگشتند.یکی از پسرای اون گروه سه نفره به دوستش گفت چرا فکر میکنند سیگار کشیدن یک افتخار و نماد بزرگ شدن هست؟.واقعا راست میگه چرا بعضی از دخترا هم با کشیدن سیگار فکر میکنند الان تهههههههههه با کلاسی و مدرن بودن هستند؟وقتی سرطان ریه و حلق گرفتی هم باز حس شاخ بودن داری؟


3_دستفروش های مترو این روزهای آخر اسفند شبیه مورچه های آخر پاییز هستند که باید آذوقه جمع کنند تا توی سرمای زمستان بی عذا نماند.لا به لای این شلوغی  ها یه پسری سوار مترو شد که توی دست هایش یک کیسه مشکی بود،با خودم گفتم الان هست که گروگان بگیرتمان.در کیسه مشکی را باز کرد،یک  داریه بود.و شروع کرد به زدن که ای وای چرا تنهام گذاشتی؟شب عروسیت چقدر ناز شده بودآخه وسط مترو ادم از غم فراق یار میگوید؟ اقا حداقل بگو میخوام بیام خواستگار نگو نه نمیشه تا مسافرین محترم با توجه به تابلوهای راهنما بیان برات ریش گرو بذارن که خانم رو بهت بدهند


از صبح هر سایت و پیجی که میرم،خبر و نوشته ها به طعم روز جهانی زن هست.روزی که برای خیلی از زن ها و مردها شده،روز دفاع از 

حقوق ن.متن ها جالب هستند.یک سری منطقی و یک سری از یر لج حرف میزنند.خب ما هم میگوییم هرکس باوری دارد و من اینجا از 

باور خودم مینویسم

ایکاش به جای تمام مردان مدافع حقوق ن،خودمان از خودمانبنویسیم،خودمان از حقوق خودمان دفاع کنیم،بنویسیم که ارزش زن زیاد

است.بنویسیم که خدا حوا را مثل آدم وسط زمینش خلق نکرد ، توی یک حریم خلق کرد و گفت مراقب نگاهتان باشید.بنویسم از فاطمه 

سلام الله علیها که نورش وجود همه ائمه را گرفت،بنویسیم از زینب سلام الله علیها که خطابه اش تن مردان پر ادعای زمانش را لرزاند.

بنویسیم از مادر ترزایی که خلق شد

بنویسیم که ما زن ها

کالا نیستیم،برای تائید مهر نگاه های نامحرم خودنمایی را بهانه دلربایی نمیکنیم،آدم اهنی نیستیم تا برای کم کردن روی مردها از صبح تا 

شبکار کنیم و لطافت و زندگی را فراموش کنیم،نگران بدهیکلی و چاق شدنمان نیستیم تا طعم مادر شدن را نچشیم.

بنویسیم که گاهی خودمان حقوق خودمان را لگد مال میکنیم.و .


بله امروز قراره غر بزنم.از دست یک سری از آدمها که هر جا که میروی هستند.از اینستا بگیر تا کانال تلگرامیت.امیدوارم آدرس اینجا را 

بلد نباشد تا حسابی غر بزنم.

طرف درباره ت اظهار نظر میکند در حد اولین منتقد جهان،درباره ورزش مخصوصا فوتبال یک جوری نظرهایش را میگوید که همش به این

فکر میکنی چرا فردوسی پور اینو دعوت نمیکند،درباره سینما خدا روشکر در حدی نظر نمیده که بگی حیف شد تو رو نبردن برنامه هفت،

میگه یک آدم مذهبی میانه رو هست،اما اون چیزی که من توی پست ها و استوری هایش دیدم خبری از میانه روی نبوده،همش حرارت بوده

مثلا برای ارایه و جلب نظر خیلی از مخاطبینش پست های مذهبی میذاره که در اصل خوبه اما برای بیانش راه را اشتباهی رفته،مثلا تاکید

شدیدی داره که در ایام شادی از لغت اوجلات زیاد استفاده کند.اوجولات؟ به عددهای سنت نگاه کن،این چه فن بیانی هست.

القصه امان از روزهایی که روزه میگیرد.از سحری چی خورده و الان سر ظهره و گشنه اش شده و چرا همه چیز توی اینستا شبیه غذاست 

تا نزدیک افطار و رفع گرسنگی پست میگذارد

ای مومن جان

آفرین تبلیغ روزه کن اما دیگه اینقدر پز یک روزه ساده ات را نده،


باور کنید توی رودروایس فالووش کردم،وگرنه الان بلاک شده بود


 نگاه زیر چشمی عزیز وقتی ما دخترها باهم در گوشی صحبت میکردیم،شبیه آزیر خطر بود.یک روز بهمان گفت:
توی جمع در گوش هم صحبت کردن و ریز ریز خندیدن اصلا قشنگ نیست.حتی این کار برای یک مومن پسندیده نیست.چون ممکنه 
یکی از اون آدمهای جمع برداشت اشتباهی کند و خدایی نکرده فکر کند که شما درباره اون شخص حرف میزنید.و این شروع یک 
دلگیری الکی هست.
یکی از شب های تابستان طبق قرارهای دخترانمان،با دختر عموها شب خانه عزیز خوابیدیم.تا دم اذان صبح حرف زدیم و خندیدیم.
تمام شب عزیز توی ایوان و زیر آسمان داشت با یکی حرف می زد.حس فضولی دخترانمان به نقطه اوج رسید و رفتیم پیش عزیز.
بهش گفتیم: عزیز شب هایی که دلتنگ آقاجان میشوی،زیر آسمان باهاش حرف میزنی؟
عزیز اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت: از دست شما دخترا.این شب ها با خدا دم گوشی حرف میزنم.زهرا گفت:
عزیز درگوشی حرف زدند زشته.عزیز گفت: نه خانم خانما.الان زشت نیست توی شب های ماه رجب خدا دلش ضعف میره تا 
بنده اش باهاش در گوشی حرف بزند.زهرا گفت: عزیز بهش چی میگی؟
عزیز گفت: نقشه های زندگی ام راتصوراتم رادعاهایم راآرزوهام را


با هر باور و اعتقادی که هستید،شب های ماه رجب با خدا درگوشی حرف بزنید.خودش تو دعای این روزها میگه حواسم به اونایی هم 
یادشان رفت من را صدا کنند هم هست

توی جلسه نشستیم و برای یک استراحت کوتاه،وقت می دهند.قراره نفس بکشیم اما بعضی ها نمیگذارند. سیگارهایی که با تعارف

به همدیگه روشن می شوند.به قیافه و استایلشان نگاه میکنم.اصلا بهشان نمیخوره سیگاری باشند.میزنه به پهلوم و میگه: کجایی

آبجی؟

چرا اینا سیگار میکشند؟

میگه شاید استرس شغلشان بالاست.

یک نگاهی بهش میکنم و میگم پس الان باید تمام آتشنشان ها و پرستارها معتاد باشند؟

میخنده و میگه واای عالی بود.

توی مسیر برگشت چندتایی پسر دبیرستانی میبینم.از توی سوپرمارکت با سیگار بیرون می آیند.میگم به جای آبنبات چوبی،سیگار خریدند.

میگه آخه توی این سن نماد با کلاسی و کل کل کردن هست.

ساعت هاست به این نماد با کلاس بودن،فکر میکنم.به دخترا و پسرای سرزمینم که بابت این با کلاس بودن و کل کل های پوچ جوانی 

و اینکه فریاد بزنند ما شاخ هستیم،ریه هایشان را نابود کردند.


اگر شما میشناسیدش از طرف بهش یک آفرین کشدار بگویید.یک بابا دمت گرم جانانه،یک خیلییییی خلاقی پر از هیجان
به کی؟
به همین انسان خلاقی که پیشنهاد داد امسال به جا سبزه هایی که حاصل گندم و جو و عدس و ماش و.هستند،گلفروشی ها
و بساط ماهی فروشی های کنج خیابان پر بشود از سبزه هایی که حاصل هسته های پرتقال و لیمو و نارنگی هست.
و این یعنی کمک به محیط زیست،یعنی صرفه جویی توی گندمی که غذای اصلی یک سرزمین هست
پس لطفا
امسال شما هم سر سفره هفت سین خودتان از این سبزه های حاصل هسته میوه ها بگذارید

تا خبر اتمام برنامه نود و خداحافظی عادل فردوسی پور توی شبکه های مجازی پخش شد،همه علما بالای منبر رفتند و کمپین

راه انداختن.کمپن هایی که شدتش از کمپین نه به آجیل و ماهی قرمز قوی تر بود.از همه جالب تر سلبریتی هایی بودند که از در و دیوار 

ریختند و گفتند صدا و سیما تحریم است و دیگه پایمان را توی برنامه هایش نمیگذاریم.


حالا این روزها حال مردم شمال کشور ایران خوب نیست.تقصیر باران نیست.تقصیر جنگل هایی هست که به ویلا تبدیل شدند،تقصیر 

ساخت غلط های روستاها و شهرها هست که یادشان رفت آب را نباید به خانه مردم هدایت کنند.القصه تقصیر هرکسی هست و نیست

مردم شمال ایران سال نو را،نمیدانم چطوری تحویل کردند.


فقط یک سوال؟

سلبریتی های عزیز الان در تعطیلات عید اینترنت ندارند تا محض دل خوشی آدمهایی که بین اون آبها اینستا که هیچی تلویزیون هم 

ندارند،یک پست همدردی بگذارند؟فقط بابت یک برنامه چندساله ورزشی گریبان چاک میدهند و ناله وا عادلا سر میدهند؟فکر کنم سیل سلبریتی ها و مسئولین را هم با خودش برده است.ان شا الله


1_ خدا روشکر که این وبلاگ را دارم.وگرنه حرف هایم توی گلویم ته نشین میشد و سیل راه می افتاد.نه میشه توی اینستا حرف زد و نه توی کانال خودش.


2_یکی از نعمت های این بران های سل آسا این بود که فهمیدیم درکنار این همه اقتصاد دان و تمدار و علمای ورزش،کلی مهندس 

آب و باران و سیل هم داریم.از بس این چند روز استوری های جذابی دیدم که به علمم اضافه شد.


3_القصه 

لطفا انگشت های اشاره محترمتان را پایین بیاورید و اینقدر به دیگران اشاره نکنید.از قدیم گفته اند از ماست که برماست.بله شک نکنید

خودمان رحمت الهی را به یک بلا تبدیل کردیم.وقتی که بدون علم جغرافیا و زمین شناسی و مدیریت ،درخت های جنگل را قطع کردند 

و توی زمین های سستش ویلا ساختند،وقتی دل کوه و دره را صاف کردند و روی زمین های شیب دار برج و خانه ساختند،وقتی باب

دل ماشین ها مسیر رودخانه ها را تغییر دادند.

این کارها را کردیم و حالا با چندتا ابرکه باران هایشان پربارتر هست،انگشت چه کنم چه کنم به دهان گرفته ایم و دنبال دلایل احمقانه

میگردیم


4_میگم.کشو.ر آمریکا بدترین طوفان ها و سیل ها را تجربه کرده است.یادتان نمی آید همین چند وقت پیش یکی از شهرهایش

از روی نقشه زمین محو شد؟.نکند انها هم بر کشورهای دیگر هی مرگ گفته اند؟.به نظر من که اصلا ربطی به جغرافیای کشورشان

ندارد


و در آخر

کمی فقط کمی عاقلانه بالای منابرمان برویم و صحبت کنیم.فقط کمی با خودمان تکرار کنیم که باران نعمت است و خودمان بلایش

کردیم.فقط کمی فکر کنیم


همه ما آدمها فکر میکنیم از نگاه دیگران نسبت به خودمان باخبر هستیم.مثلا میدانیم دختر عمو یا خاله و یا چه دیدگاه و نظری درباره ما دارند.

اما شاید باورتان نشود که امروز به من ثابت شد که نگاه و فکر آدمها جالب و عجیب است.مثلا یکی امروز توی چشمانم زل زد و گفت  تو این مدلی
هستی.منم هم با چشم های متعجب گفتم نههههههههههههه اصلاااااااااا.گفت راست میگی؟ گفتم آره
گفت همیشه وقتی ظاهرت و حرفهایت را می دیدم و میشنیدم فکر میکردم چنین آدمی هستی
بماند
الان دارم فکر میکنم که خوب است یا نه؟یعنی ظاهرم با درونم خیلی تفاوت دارد؟.یعنی واقعا دارم تو دنیای خودم زندگی میکنم؟یعنی بروم
دنبال یک سری تغییرات تا ظاهرم و درونم خیلی با هم سازگار بشوند؟

آهان صبر کنید.طرف از ناسازگاری حرف نزد.تقریبا نا مربوط هم نبود اما مربوط هم نبود
و حالا من در کمی گیجی به سر میبرم

این روزها حال و هوای باران در شهرهای مختلف کشورمان عجیب و غریب شده است.باران هایی که با شادی و به به عجب هوای بهاری

آغاز میشود و به یک سیل بزرگ و دردناک تبدیل میشود.

وقتی توی شبکه های خبری عکس ها و تصاویر را می بینیم یک اه دردناک میکشیم و میگوییم: بندگان خدا.خدا خودش رحم کند.

یک لحظه

بدون شک در تک تک دقایق زندگیمان نیازمند رحمانیت و مهربانی خدا هستیم.اما یادمان نرود که در کنار رحمانیت خدا باید دنبال مهربانی خودمان هم 

باشیم.مثلا :

چقدر راحت بی رویه جنگل ها را قطع کردیم و ویلا ساختیم.چقدر راحت مسیر رودخانه ها را عوض کردیم.چقدر راحت رودها و رودخانه ها را خشک 

کردیم و چقدر راحت این روزها باز دنبال مدیریت بحران و اندیشه های جدید نیستیم.


همین


به وقت اولین سینمای سال جدید


با بارش باران توی عصر پنجشنبه از بام لند و فوتبال حبابی و دوچرخه سواری کنار دریاچه کوچ کردیم سمت کوروش و سینما.

ساعت حدود یک و نیم بود که نشستیم پای تماشای فیلم چهار انگشت.

فیلم تمام شد.قشنگ بود.یک جاهایی از فیلم خندیدیم،یک جاهایی لب هایمان را کج کردیم که خب یعنی چی؟،و یک جاهایی هم گفتیم

خدا را شکر که فیلم پر از شوخی های احمقانه و جنسی نیست.

در کل فیلم طنز و خنده داری بود اما به قول دنیای مجازی اصلا شاخ نبود.بیشتر بازی قدرتمند جواد عزتی و امیر جعفری جذبمان کرد.

آقای تهیه کننده اشتباهی لوکیشن را برد تایلند،کشوری که نشد از تفریحات مد نظر مسافرانش بگوید،از مناظرش هم تصویری نشانمان

نداد،اما حداقل می توان گفت که یک طنز خانوادگی بود بدون حرف های بد و زننده و خاک برسری


یکی از لج آورترین جملاتی را که بزرگ و تیتر وار روی جلد بعضی از کتاب ها میخوانم این است:

این کتاب را نمی توانید روی زمین بگذارید

یکی نیست بگه روی زمین که هیچی ،یک دفعه می بینی که یک هفته گذشته و هنوز فصل دوم کتاب هستیم

ننویسد دیگه

کتاب ،وقتی کتاب هست که خودش خواننده را جذب کند نه اینکه با کلی تبلیغ و بیا این ور بازار جلب توجه کند

یک چیزایی مثل اون جمله که میگه گل آن است که خود ببوید نه انکه عطار بگوید


تا باران های بهاری تمام نشده با یک دوست که هم قدمتان هست ،پاشید و بروید تهران گردی

مثلا از سر پارک وی سوت حرکت را بزنید و زیر سایه درخت های خیابان ولیعصر کلی شیطنت کنید

یا سر پارک ملت واستید و با قد بلندترین و رنگی رنگی ترین بستنی عکس بندازید و بدون نگاه آدمها بخوریدش

یا تو خیابان سی تیر راه بروید و برسید سر موزه آبگینه

خلاصه راه بی افتید 




این بار جنگ بین آب و مردمان بود.مردمان شهرهای کوچک و روستاهای دورافتاده.خبر به سرعت باد همه جا پیچید.اول کمی تامل تا 

بشنویم چه شدهکمی حرکت،خبرها داغ تر شد.بسته شدن راههای ارتباطی،خانه های زیر آب و گل،مردمان بی سرپناه.برای شنیدن

دیگر بس بود و نوبت عمل،آدمها به پا خواستن،از هر شهری،از هر قشری،باهر لهجه و لباسی،با پول های ته قلک بچه ها،با لباس های 

نوی ته کمد،با کنسروهای غذا،با خیمه های اربعینشروع شددنبال فرمان و فرمانده نبودند،دنبال دستور از بالا نبودند،راه افتادند.شهر 

به شهر و روستا به روستابا فرغون های ساده گل جا به جا کردند،با شلوارهای گلی ،لباس های خاکی و موهای پریشان

خبر جهانی شد،کشورها دیدند و شنیدند.هواپیماهایشان را پر از آذوقه و وسایل کردند،اینجا حرف انسانیت در میان است نه نژاد و زبان و

اختلافاتهواپیماها پرواز کردند با کلی دعای خیر مردمان کشورهای غیر هم زبان ،تیتر اول رومه ها و شبکه ها،اسامی کشورها

هواپیماهایی که روی آسمان بودند و با لبخند،سکوووووووووووووووتخبرها تغییر کرد،مسیر هواپیما عوض شد.یادمان نبود که میان این 

همه انسان یک غیر انسان هم زندگی میکند.حرف تحریم و جنگ را وسط کشید و گفت: رهایشان کنید که اینان باید لا به لای همان گل 

ها از رویزمین محو بشوند.چند روز گذشت و کسی لا به لای گل ها محو نشد.آتشش بیشتر شد.اینبار فریاد زد آنقدر بلند که گوشهای

خودش هم کر شد:

گل که محوشان نکرد من محوشان میکنم،سپاه پاسداران ایران یک گروه تروریستی است .حالا محو میشوند.

خبر جهانی شد ،کشورها تعجب کردند،اما لا به لای تمام ان گل ها،لا به لای تمام روزمرگی ها،لا به لای تمام مشکلات اقتصادی، لابه 

لای تمام حرفها،رنگ تمام لباس های مردمان ایران به رنگ پاسدار درآمد 

اولین دیدارم با تو به وقت حسین (علیه السلام) بود.و این روزها لا به لای درگیری های زندگی و نفس تنگی های مشکلات ،یادم رفت که 

دعا کنم ایکاش اولین قرار باهم بودنمان به وقت شب میلاد حسین(ع) باشد

راستی چند روز پیش یکی گفت: اگر عاشقش شدی و فهمیدی اولین و داغ ترین عشقش حسین(ع) است،دو دستی بچسب و رهایش 

نکن


اواسط عید بود که دانلودش کردم و اصلا نمیشد که بروم سراغش.تا امروز ظهر

چشمهایم بهش افتاد و دکمه پلی را زدم.قصه ،روایت تفحص و معراج شهدا وعکس هایی بود که دنبال صاحبینش میگشتند.

یک پدر،یک پسر،یک همسر

قصه گمنامی ها


بهار.نویس: حتما سراغش بروید.


شاید امشب ولنتاین بود و میگفتند که باید بهم بگویید عاشقت هستم ،اینقدر خیال بافی نمیکردم

اما بماند بین من و تو و آدمهایی که اینجا نیستند

عجیب این شب ها دلم تنگ بودنت در کنارم هست.

شب هایی که بوی ناب صاحبانش را میدهد

بوی عشق ارباب 

بوی مهربانی حضرت سقا

بوی مناجات های حضرت سجاد


این روزها یک کتاب کوتاهی را خواندم که عمق و بار معناییش خیلی بلند و سنگین بود.یک کتاب که فقط درباره کلمات حرف میزد.همان

کلماتی که یک کتاب،یک فیلم و یا حتی نوشته های همین وبلاگ را تشکیل میدهند.

میگفت این روزها دنیا،دنیای کلمات هست.کلماتی که از همه جای دنیا برای همدیگه ارسال میشوند و پر از معانی و مفاهیم متفاوت 

هستند.مفاهیمی که هرکدامشان مال یک فرهنگ و بار و علایق متفاوت هست و اتفاقا هم برای مخاطبین متفاوت ارسال می شوند.

پشت هر کلمه یک دنیا مفاهیم وجود داره.مفاهیمی که از طریق کتاب و یا حتی شنیدن دیالوگ های یک فیلم یا سریال منتقل میشود.

گاهی وقت ها فکر میکنیم این انتقال باید از طریق جملات فلسفی و سنگین منتقل بشه اما این روزها مفاهیم باساده ترین کلمات توی

وجودمان مینشینند.کلماتی که جذابیت دارند و هدفشان هم ایجاد جذابیت هست،جذابیتی که خیلی وقت ها برای رسیدن به اون حد 

ارزش ها و باورها و علایقمان را زیر پا میگذاریم.

القصه خیلی کتابی حرف زدم

نون و القلم و ما یسطرون

خدا توی نوشته هاش به قلم و کلماتی که باهاش می نویسیم قسم میخورد.

بعضی کلمات حال دل آدمها را خوب میکند و این یعنی کلماتی که به  اصل و ریشه آدمها می رسند.این روزها باید دنبال این کلمات

بگردیم.نه کلمات پر از استرس و حال دل بد کن


میگفت:

مردم شهر دیوانه شده بودند و توی کوچه و پس کوچه ها راه می رفتند،تا چشمش به اهالی شهر افتاد تعجب کرد و خشکش زد

مردم تا دیدنش شروع کردند به چرخیدن دورش و بلند بلند دیوانه گفتن بهش.ترسید و زودی شد.دیگه کسی بهش دیوانه نگفت.

گفتند:

خواهی نشوی رسوا

همرنگ جماعت شو


اما شهید رجائی گفت:

خواهی نشوی رسوا

همرنگ حقیقت شو


و این روزها عجیب حقیقت را گم کردیم،اگر هم گمش نکردیم انگار کمی میترسیم برای همرنگ شدن باهاش.

یا باید پای عقاید و باورهایمان بمانیم و یا باید همرنگ جماعت بشویم که این همرنگ شدن عجیب سخت و ترسناک است


دقیقا الان تو تب و تاب و اوج استوری های نمایشگاه کتاب هستیم.نمایشگاهی که یک دورهمی بامزه کتاب ها هست.کتاب هایی که
بعضی هایشان به چاپ چندم رسیدند و بعضی هایشان تازه استارت را زده اند.

امسال اولین سالی هست که برای رفتن به این فستیوال بزرگ دو دل هستم.هرسال با بچه ها برنامه نمایشگاه میگذاشتیم.
من شاید نمایشگاه نروم چون:

- هنوز چندتایی کتاب نخوانده دارم

- تخفیف های نمایشگاه واقعا قابل توجه نیست.

- تقریبا هر دوماه چندتایی کتاب از انقلاب و شهرکتاب ها میخرم.پس چرا باید یک دفعه کلی کتاب بخرم.به نظرم خریدن کتاب با تعداد کم اما هر دوماه یکبار بیشتر کمک اقتصادی به فروشنده ها هست تا خرید از نمایشگاه

- نظم و بزرگی و تهویه هوای شهر آفتاب صدبرابر بهتر از مصلا بود(چقدر من ریز بین هستم)

راستی من اغلب به کسی پیشنهاد کتاب نمیدهم،یعنی براش یک لیسن نمی نویسم که این کتاب ها را حتما بخوان.چون کتاب یک
سلیقه شخصی هست و هر کتابی باب میل آدم نیست.پس لطفا سراغ کتاب هایی بروید که دوستشان دارید.


کارهای جشن نیمه شعبان+رفت و آمدها+سرما خوردگی وسط بهار با این آب و هوا = بی حسی و حوصله نداشتن برای نوشتن

پس با تاخیر تولد حضرت صاحب و منجی بشریت مبارک.

 1.هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.
شنبه سر کوچه کلاس ما یک بساط جشن برپا بود،میز و صندلی و شیرینی و شربت و اسپند،یک نیم ساعت و چهل و پنج دقیقه ای 
از بلند گو صدای مولودی و محمود کریمی می آمد اما یک دفعه فاز عوض شد و زدن تو خط قرص قمر بهنام بانی و جان جان گفتن های حامد همایون،دیگه هیچی تصور بفرمایید موقع برگشتن به ماشین ها و عابرها شربت تعارف میکردند با قرص قمر بهنام بانی

2.آقایان خوبی تشریف بیاورند
شب از برکت وجود حضرت صاحب رزقمان شد که رفتیم جشن.بماند کجا بود و کی بالای منبر.فقط اینکه از هیئت های بزرگ تهران بود. آقای سخنران هم فکر کنم قبل از سخنرانی یادشان رفته بود نگاهی به تقویم بی اندازند ،حتی وقتی روی صندلی هم نشستند انگار آدمهای روبرویشان را ندیدند.چون هر حرفی زدند جز یک حرف یا جمله که درباره حضرت مهدی باشد و نسخه ای برای این روزهای جوان ها.و بسی از حضار هم خسته و شاکی از حرف های ایشان.

3.صلوات به جان آسمان
از صبح روز تولد یک نگاهمان به آسمان بود و یک صلوات که آسمان جان ما امشب کلی مهمان داریم و قرار است توی حیاط بنشانیم 
لطفا یک امشب تیره و تار نشو تا مهمان ها به اتاق پناه نیاورند.خدایی که آسمان همکاری کرد و نبارید اما سرد بود و سرما خوردگی را نصیب ما کرد.

4.سرما خوردگی بهارانه
پاییز و زمستان به سرمای این روزهای بهار نبودند.در حدی سرد شد که ما سرما را خوردیم.میگم این قصه سیل هم شده مثل قصه خانه تکانی قبل از عید که هرچی جمع و جور میکنی باز خانه نامرتبه،این روزها هرچی آب و گل و لای را جمع میکنند باز هم هنوز حال شهرها خرابه

این روزها عجیب دنبال دوستت دارم های زورکی میگردیم.
دوستت دارم هایی که روی پله های برقی مترو و پشت تلفن از مخاطب خاص درخواست میکنیم و تا به زور نگوید من هم دوستت دارم
دکمه پایان مکالمه را نمی زنیم.
دوستت دارم هایی که هر چند دقیقه سراغ خط های کنار پیام میرویم تا ببینیم تیک خورده است و در جوابش هم نوشته من هم دوستت 
دارم؟
گدایی عشق؟گدایی دوستت دارم؟.
چه اشکالی دارد یک عاشق به معشوق یا برعکس معشوق به عاشق بگوید دوستت دارم؟
میدانید
این روزها باید دنبال عاشق و معشوق حقیقی گشت تا نگفته خودش فریاد بزند،میدانی عجیب دوستت دارم

چند روزی هست که جمله های دنیای مجازی را بالا و پایین میکنم.

یک آدم باهوش با تنهاییش اوقات خوبی دارد.

یک آدم خوشگل از تنهایی هایش لذت میبرد

یک آدم لاغر در تنهایی هایش زیاد غذا نمی خورد.


تنهایی.تنهاییی

چقدر راحت تنهایی را با جملات و کلمات، زیبا جلوه میدهیم.یک جوری میگوییم تنهایی زیباست که آدمها با خودشان برای تنهایی هایشان

بیشتر برنامه میریزند تا با دوست  و خانواده بودن.

نخیر اصلا هم تنهایی یک زیبایی مطلق نیست.اگر زیبا بود هیچ وقت خدا آدم و حوا را برای هم خلق نمیکرد.تنهایی آدمها شاید الان زیبا و 

خلوت و ساکت باشد اما چند سال دیگر دیوانه کننده است.


پیرمرد خمیده و آرامی بود.توی مترو دستگیره های دو هزار تومانی می فروخت. زن عصبانی و خسته وارد واگن شد و به پیرمرد گفت:

جمع کن این بساطت را با این چرخکت هی این وسط راه می روی و گدایی میکنی.

نگاه پیرمرد با کف پوش های کف واگن گره خورد و صدای شکستنش را از توی نگاهش شنیدم.

دختر جوانی گفت: پدر جان کار شما حلال هست و جای پدربزرگ ما هستید و افتخار دارد کسب حلال

بقیه مسافرها انگار منتظر یک تکان بودند و سراغ دستگیره های پیرمرد رفتند.پیرمرد انگار جان تازه ای در جانش نشست و گفت: خانم ها 

دستگیره جفتی دو هزارتومان.

مترو به ایستگاه بعدی رسید و موقع پیاده شدن پیرمرد به خانم عصبانی گفت: تو هم دو جفت دستگیره صلواتی بردار تا از من دلخور نباشی

پای غرور درمیان بود یا خجالت که زن رویش را سمت پیرمرد نکرد؟!


خب:

1- دلم برای نمایشگاه کتاب رفتن غنج میره.اما وقتی تصور میکنم که باید کلی راه برم بین اون همه شلوغی و چشم تو چشم شدن با کتاب

های نخوانده ام،یک ای بابایی میگم و از کنارش رد میشم.اما راه رفتنبین اون همه کتاب خیلی باحاله


2_چند روز پیش یک پیجی را توی اینستا بررسی میکردم که با خودم گفتم خوشحال بعضی ها که اینقدر راحت و قشنگ و ساده مینویسند.

روزمرگی ها و ماجراهای ساده ای را که می بینن بامزه می نویسند.اینم از یک حسادت کوچیک



اگر قرار بود خوارم کنی،بدون شک راه را نشانم نمیدادی و توی گمراهی هایم رهایم میکردی

اگر محرومم کنی و رهایم کنی،پس من رزق روزها و دقایق زندگی ام را از چه کسی بگیرم؟ راستی تو همان یارازق الرزق کبیر و صغیری؟

اگر سزاوار رحمتت نیستم ،پس این تویی که با ان همه فضلت بر من ببخشایی

اگر به گناهانم بنگری،من هم به غفار الذنوب بودنت چشم می دوزم

اگر مرا وارد جهنم کنی،میان ان همه آتش می گویم من عاشق خدا بودم

اگر.



خیلی وقت ها بین نویسنده های خارجی و داخلی دنبال عاشقانه ترین رمان ها میگردیم. حالا توی دقایق پایانی ماه شعبان پای 

مناجات شعبانیه قشنگ ترین اگرهای عاشقانه و دلبری کردن یک عاشق پر از گناه را بخوانیم که پای هر عبارت ته دل خدا بیشتر از

همه غنج میرود


نجمهههههههههههههه

چرا استاد این همه گیجی را برایمان آورد؟

درست میشه کم کم

آخه من پر از سوال و منگی هستم.پر از توهم درباره نوشته ها  و مشق هایم

میخوای این جلسه به استاد پیشنهاد یک جلسه پرسش و پاسخ بدهیم؟

ااااررررررررررررررره موافقم.خیلی باحالی نجمه


روز اول کلاس کنار دستم نشسته بود.با هم هیچ حرفی نزدیم  فقط فهمیدم اسمش نجمه سادات هست و هم سن و سال.

جلسه دوم جای کلاس عوض شد اما من و نجمه  کنار هم بودیمکنار هم نشستیم تا یک روز توی مترو دیدمش و آیدی پیج اینستا و

کلی حرف توی دایرکت و آخرش رد و بدل کردن شماره های تلفن

و این روزها نجمه شده گوش شنوای جیغ جیغ های من


ماژیک را روی میز گذاشت و گفت:

اگر آدمها نوشته هایت را خواندن و حال دلشان خوب شد،بفهم که اولین لایک را خدا پای نوشته ات زده که اینجور در دل آدمها نشسته

است.

کلاس که تمام شد با خودم گفتم چقدر حرف استاد سنگین بود.از کجا بدانم چه حرف هایی حال دل آدمها را خوب میکند.؟

تلویزیون روشن بود و گفت چند قدم بیشتر تا ماه رمضان و ماه میهمانی خدا باقی نمانده است.فهمیدمآره فهمیدم .

حرف هایی که بوی خدا بدهد حال دل آدمها را خوب میکند.حرف های ساده و خودمانی،با چندتا جمله راحت و بدون کلمات قلمبه و سلمبه



چند روز قبل از ماه رمضان تو تبلیغ برنامه های صدا و سیما خواندم که قراره برنامه قبل از افطار امسال شبکه سه را بنیامین اجرا کند.با 

خواندن خبر چشمام اندازه  نعلبکی شد و گفتم یعنی همین کم مانده که قبل از افطار بنیامین برنامه اجرا کند و توی اجراش هم هی 

بگوید نیمکت،باران،گیتار،عاشق شدم و.

راستش وقتی شنیدم قراره برنامه پخش نشود کمی خوشحال شدم ،نگید عجب آدم بدجنسی هست

نمیگم مخالف این برنامه ها هستم ،ممن میگم که تو باشگاه خبرنگاران جوان،توی سازمان صدا و سیما ،توی دانشکده خبر سازمان ،

توی مجتمع شهید اوینی سازمان کلی مجری هست که برای این کار درس خواندن،کلی دوره دیدن،کلی زحمت کشیدن

اون وقت این آدمها که درس و رشته هایشان این هست باید بشینند و چوب بی محتوایی برنامه هایی را بخوردند که بابت جلب نظر

مخاطب اجرای برنامه را دست یه عده بازیگر و خواننده می سپارند.

القصه

امروز یک برنامه خوب برای قبل از افطار پیدا کردم که بد نیست شما هم یک نگاهی بهش بندازید:


برنامه اختاریه از شبکه پنج سیما با اجرای قوی و عالی سید مرتضی فاطمی


تلویزیون شبکه سه و اخبار ورزشی را داشت نشان میداد.

دیشب تو مرحله نیمه نهایی لیگ اروپا که بین تیم آژاکس و تاتنهام بود،بازیکن مراکشی تیم آژاکس بین بازی وقتی از اتمام اذان مطمین

شد با خوردن یک شکلات روزه اش را باز کرد و به ادامه بازی اش پرداخت.

وقتی حرف مجری به اینجا رسید .مامان یک لبخند تلخی زد و گفت:

امروز که با مامان بزرگت برای چکاپ قلبش رفتیم بیمارستان اون هم یک بیمارستان وسط یک کشور مسلمان،هیچ خبری از ماه رمضان چ

نبود.بیمارها به کنار،دکترها و پرسنل طوری برای هم چایی و غذا می اوردند که انگار عید فطر شده.

لطفا 

نگید از بس دین را در نگاهمان بد جلوه دادند و اذیتمان کردند.بلکه متاسفانه خیلی ها به اسم دین و اسلا با باورها و عقاید مردم شوخی 

کردند.اما بعضی موضوعات برمیگرده به باور قلب آدمها .به باوری که یک بازیکن فوتبال بین کلی غیر مذهب وسط دویدن های طولانی و 

خسته کننده اش روزه اش را میگیرد.

این آدم نماد یم مذهب توی دنیا هست.نه منی که توی یک کشور مسلمان زندگی میکنم و بالای منبر هم میروم که روزه چیه؟.روزه 

اصلا برای بدن ضرر دارد



این شب ها باید دلبری کردن  را از مجیر یاد بگیریم.

قصه از شب هایی شروع شد که پای حرف های ابوحمزه ثمالی و افتتاح نشست و گفت:

توی اوج بی نیازی هایت دست دوستی را بهم دادی و بهترین رفیقم شد.من هم گناه کردم  و بین تمام خطاهایم باز لیست آرزوها و 

دعاهایم را نشانت دادم و پای غفار الذنوب بودنت را به میان کشیدم.برای مردم گفتم که میدانستید وقتی دری را به رویت باز کن هیچکس

نمی تواند ببندد،بعد ته دلم یک یا ستار العیوب گفتم و بلند گفتم اگر انداختمان وسط اتش جهنم بلند میگوییم میدانستی چقدر دوستت دارم.

و حالا این شب ها ،درست وقتی ماه به کمرکشش رسیده چهار زانو جلوی خدا می نشیند و میگوید:

یا رازقیا مونسیا شافییا صمدیا رحمن.

آتش جهنمت برایم خیلی سنگین است.


میگفت:

رفتارت توی این روزهایی که روزه هستی باید با روزهای عادی زندگی ات فرق داشته باشد.

تا وقتی آدمها می بیننت ته دلشان بگویند:

ببین چقدر روزه حال و دلش را خوب کرده.



میگفت:

این روزها خدا شیطان را توی کلی زنجیر اسیر کرده و درهای جهنمش را بسته

بعد منتظر نشسته تا بین تمام  مهربانی هایش، روبرویش چهار زانو بشینی و 

ساعت ها با هم حرف بزنید


کتاب المراقبات


رنگ مورد علاقه اش سبز بود و هنوز هم هست.وقتی امروز برای خرید یک شلوار جدید دوتایی به یک  پاساژرفتیم به مسئول فروش گفت

 یک شلوار دمپا گشاد پارچه ای و سبز رنگ. خانم فروشنده کلی گشت و گفت رنگ سبزش که به سایز شما بخورد تمام شده.خیلی شیک و 

مجلسی خداحافظی کرد و رفت سراغ یک مغازه دیگه.وسطای راه بهش گفتم خب یک رنگ دیگه بپوش.


نمی دانم چی شد که یک دفعه نفسش به شماره افتاد و چشماش کلی گشاد شد.زودی سمتش رفتم و گفتم خوبی؟. ازم فاصله گرفت و گفت: 

رنگ سبز محبوب ترین رنگ برای من هست.چطوری میتونم دنبال یک رنگ دیگه بروم.


روی نیمکت وسط پاساژنشستم و با خودم گفتم"

وقتی لا به لای عادت های زندگیمان قدم میزنیم ،می بینیم خیلی از ان ها بر اساس یک علاقه ابتدایی کم کم به یک عادت تبدیل شدند و 

حاضر نیستیم تغییرشان بدهیم.خیلی از ماها عادت به یک سبک لباس پوشیدن کردیمعادت به خواندن یک سبک کتاب کردیمعادت به 

انتخاب دوست براساس یک چهارچوب بندی کردیمعادت به دیدن یک ژانر فیلم و سریال داریم.عادت به خوردن یک سری طعم هایی 

غذایی داریم

 

عادت هایی که شاید امنیت کامل را برایمان ایجاد کردند اما خیلی هم محدودمان کردند و بعضی شناخت ها را ازما گرفتند.نمی گویم برویم 

توی دنیای رفاقتمون و آدمهایی را انتخاب کنیم که اصلا با باورها و علایقمان سازگار نیستند ، نه منظورم این هست که میشه با کمی تفاوت 

های ساده و کوچیک هم دوست شدیا فقط بابت ظاهر و نوع پوشش باهاش مخالفت نکنیم.یا به قول کتاب تولستوی و مبل بفنش بد نیست 

گهگاهی وارد ژانرهایی بشویم که علاقه ای بهشان نداریم.یا حداقل یک وقت هایی مدل لباس هایمان را تغییر بدهیم.


بالاخره با یک کیسه از مغازه بیرون می آید و بدون پرسیدن سوال میدانم که الان صاحب یک شلوار دم پا گشاد سبز رنگ شده است.



سلام عالیس عزیز


ممنون که با ساختن یک کارخانه به آن بزرگی و تولید دوغ و شیر و دلستر باعث شدی کلی آدم در کشور شاغل بشوند.

اما میدانی عالیس جان

فکر کنم شما در کارخانه خودیک خط تولید پدر و مادر هم دارید.آخر این روزها وقتی با اون آقای مهندس قبل و وسط و بعد هر برنامه ای 

به کارخانه شما یک سفر علمی میرویم ،فهمیدیم که اگر شما این آقای مهندس را استخدام نمیکردید نمی فهمید که یک پدر است.

یا اون خانمی که با خرید شیر عالیس یادش آمد که ااااااااا من یک مادر هستم.

انگار فقط وقتی پای شکم بچه ها درمیان است بزرگترها یادشان می افتد یک مادر یا یک پدر هستند.

عالیس جان

در کنار شما یک آقای دیگری هم هست که بنده خدا همسرش را از دست داده است و اینقدر این روزها از اهدای عضو گفته و شماره

پیامک داده،فکر میکنم تا همه مردم ایران این کارت را نگیرند بی خیال نمی شوند.

راستش

نه تقصیر شما هست و نه تقصیر اون آقاهه

تقصیر از خلاقیت صفر در موضوع ساخت تبلیغ و نداشتن محتوا برای ارسال پیام هست.



خب بریم سراغ معرفی یک کتاب:

تولستوی و مبل بنفش

نینا تصمیمی میگیرد یک سال هر روز یک کتاب بخواند. وقتی صفحات اول کتاب بودم با خودم گفتم چه کار سختی، هر روز یک کتاب را تمام
کردند یعنی هیچ وقت دیگه ای برای بقیه کارهایت نیست.اما نینا تمام یک سال کتاب خواند و حتی من را هم بیشتر از قبل عاشق کتاب 
کرد.
قبل از این کتاب، کتاب لذت خواندن در عصر حواس پرتی را خواندم و اینجا اعتراف میکنم که کتاب تولستوی و مبل بنفش دقیقا حرف های 
کتاب قبلی را زد اما جذاب تر و ساده تر.
نینا بهم یاد داد که"
راحت از کنار قصه ها نگذرم، موقع خواندن کتاب ببینم توی چه عصر و مکانی هستم، آدمهایش چطوری هستند؟.چی میپوشند؟ چه 
دغدغه هایی دارند؟
کتاب خواندن یعنی سفر به مکان ها و زمان های مختلفسفر به فرهنگ های مختلفسفر به جنگ ها و معماهای پلیسی
کتاب خوب خواندن حال لت را خوب میکند و این طوری تو یک روز خوب و حال و فکر خوب را به خودت و دیگران هدیه میدهی
کتاب خواندن یعنی یاد میگیری چقدر ساده و بدون دغدغه می توانی برای خودت و خانواده ات بهترین تفریحات و دورهمی ها را رقم بزنی

اگر دلتان یک کتاب خوب خواست سراغش بروید

اللَّهُمَّ أَذِنْتَ لِی فِی دُعَائِکَ وَ مَسْأَلَتِکَ

انگار بند بند دعای افتتاح را با کلی امید برایت نوشته تا وقتی شب های ماه رمضان می خوانیش ته دلت یک آخیش بلند بگی و جگرت 

خنک بشه که چنین خدایی داری.

خدایی که مثل بنده هاش برای دو کلمه حرف زدن باهاش نباید دنبال منشی و وقت گرفتن باشی. به قول یکی وسط امتحان هم میشه بهش بگی خدایا اگر جواب این سوال را میدانی بهم بگو.یا وقتی توی پیاده رو خیابان قدم میزنی تمام راه باهاش درباره اتفاقات روزت بگی

خدایی که بهمان اجازه داده بدون مقدمه چینی و هی من من کردیم بریم سراغ اصل قصه

اما 

یک وقت هایی باید براش ناز کنی و بگی ، نیاد روزی که اجازه حرف زدن باهات را ازم بگیری


بیا اینقدر گفتند که کارگردان های ایرانی ته قصه و فیلم را الکی تمام میکنند و آب بهش می بندند که نگووووو، اما این کارگردان های 

اون وری آبی اینقدر قشنگ و خلاق فیلم را تمام  میکنند.

چی شد؟

هیچی شاهد یک آب بستن حسابی توسط کارگردان های آون ور آبی به این سریال گیم آف ترو بودید


از قسمت سومش بود که با تعاریف زن دایی جان نشستیم پای سریال برادرجان.

کلا زیاد اهل سریال دیدن نیستم و موضوع و بازیگرها چی باشند که دیدن اون سریال را انتخاب کنم.بعد از حرف های زن دایی و یک کمی 

تحقیق دیدم موضوع فیلم جالب و رایج هست.

موضوع قدرت و پول،قدرت و پولی که برای هر خانواده ای یک جوری خودنمایی میکند.و این روزها حتی کم سطح ترین خانواده ها هم با این 

پول قصه ها دارند و خب قصه ها متفاوت هست.

اما بالاتر از موضوع و قصه داستان، چیزی که جذبم کردبازیگرهای سریال هستندبازیگرهایی که هر کدامشان یک ابر قدرت هستند.از قدیمیها

مثل علی نصیریان و آفرین عبیسی و حسن پور شیرازی بگییییییییر تا نسل جوانش که حسام منظور و سجاد افشاریان و مارال فرجادو 

کامران تفتی هستند.

قصه بازیگرهای قدیمی به کنار اما بازیگرهای جوان و جدید این سریال همه خاک صحنه تئاتر را خوردند و از ریشه بازیگر هستند.بازیگرایی

که روی حرکات بدن و تن صدا و لحن بیانشان کار کردند.و القصه که

بازیگر وقتی بازیگر هست که شروع کارش با تئاتر باشه تا مخاطب را پایه یک سریال تلویزیونی بشاند .

و خب یک وقت هایی دعا میکنم که حالا که داستان اینقدر جالب دارد جلو میرود آخر قصه و پایان یک سطل آب خالی نکنند


شما هم مثل من هستید یا؟

وقتی یک موضوعی یا یک شخصی حسابی ذهنم را درگیر خودش میکند، توی این زمان هر جمله ای بخوانم یا هر حرفی را بشنوم زودی

پرتش میکنم سمت هدف مورد نظر و دربارش دو دل میشوم.

مثلا با خواندن یک جمله یا شنیدن یک حرف به خودم میگویم:

یعنی بی خیالش بشم؟یعنی همش یک تصور هست؟یعنی بهش بچسب و براش تلاش کنم؟

القصه که درگیری بالا میزند و هزارتا حرف و سوال. اما یک وقت هایی دنبال یک جمله یا یک حرف میگردی تا محکم بهت بگوید :

برایت پر از خیر و برکت است و رهایش نکن


یک روایت قشنگ شنیدم که گفتم برای شما هم بگم

یک روز مردم مصر پیش فرعون آمدند و گفتند که : آهای فرعون ببین چند وقتی هست که باران نیامده و خشکسالی شده، تویی  که ادعای

خدایی میکنی خب یک دعایی یا کاری انجام بده که باران بیاید.وقتی یاران حضرت موسی این حرف ها را شنیدن ته دلشان گفتند: خب دیگه

وقتی فردا باران نیامد این مردم هم می فهمند که فرعون یک دروغگو هست. فردا شد و باران آمد.اصحاب تعجب کردند و حضرت موسی هم 

دلیل را از خدا پرسید. خدا گفت: دیشب فرعون روی پشت بام خانه اش نشست و توی دل شب دعا کرد که خدایا باران بفرست و آبرویم را 

نریز.

یادبگیریم برای آدمها ما خدایی نکنیم

وقتی حنیف توی چشم های آراز زل زد و گفت:

سر نخواستنت دعواست.

آراز شکست و خرد شد.

میشکنیم و میمیریم اگر یک روز بهمان بگویی سر خواستنت اصلا دعوایی نیست.برو سراغ یک خدای دیگر.برو سراغ همان آدمهایی

که حرف های دلت را زیر گوششان زمزمه کردی و آنها همبرو سراغ در هایی که زدی و هیچکدام در خانه من نبود

الهی هیچ وقت توی دم و دستگاه خداییت به ما نگویی: سر نخواستنت دعواست


خب چکار کنم؟.هیچ علاقه ای به فوتبال و تیم هایش ندارم.اما امروز که بابا پای تلویزیون و منتظر شروع بازی نهایی پرسپولیس بود، دیدم

دیدم قوانینی را که فقط وضع میکنند و توی یک تکه کاغذ می نویسند، برای چی و کی و کجا ، نمیدانم

امروز داماش به عنوان ضعیف ترین تیم یا قوی ترین تیم پای حقش ایستاد، پای حقی که یک حق جهانی و قانونی هست. خب چرا نباید

اعتراض کند؟چرا نباید آقایان رئیس و روسا قوانین را رعایت کنند و تماشاچی ها را عادلانه و به تعداد وارد ورزشگاه کنند؟

فوقش بازی به نتیجه پرسپولیس اعلام میشد بدون انجام بازی، اما داماش حال جوانمردی و حقش خوب بود و میگفت پای حقمان 

ایستادیم

میشه یک لحظه تعصبات تیمی خود را کنار بگذارید و منطقی نگاه کنی؟!

خب آقایان چرا بیت المال را خراب کردید؟چرا از سر عصبانیت صندلی های بی گناه را شوت کردید تو سر و کله همدیگر؟

حکم باید این طوری صادر شود که تنبیه برای اونایی که صندلی ها را شکستند، و مسئولینی که نظم دادن به یک ورزشگاه را بلد نیستند

لازم است و باید اجرا شود



باورش برای خودم هم کمی سخت بود ، چون امسال اولین ماه رمضانی بود که پای یک سریال نشستم که بماند چرا زیاد اهل دیدن 

سریال نیستم.از قسمت سوم بود که مخاطب دایمی سریال برادرجان شدم.خب دیدن بازیگرهای قدیمی سریال که هرکدامشان حرفی 

برای گفتن دارند و بازیگرهای جوان که از برترین های دنیای تئاتر هستند اولین دلیل شد تا دیدن فیلم را رها نکنم. و بعد موضوع سریال.


تو یک پیجی عکس سریال را دیدم و ناله های زیاد از تکراری بودن  موضوع سریال را.نمیخواهم بگویم سریال بدون نقص بود اما میخواهم 

بگویم شاید موضوع تکراری بود اما تکرار یک موضوع رایج در زندگی همه ما ادمها.پول و قدرتی که اگر کمی زیر دندان هایمان مزه کند 

حاضریم برای نگهداریش دعوا راه بی اندازیم.از آن دعواهایی که چشم هایمان را میبندیم و سر کسی که جلویمان ایستاده فقط داد 

میزنیم.و دیگر فکر نمیکنیم به ادامه ماجرا و حرف هایی که حق است یا ناحق

 

آرازی که پای حق ایستاد و سر ایستادنش خیلی چیزها را از دست داد اما کوتاه مدت ولی سخت.چاووشی که ذاتش خوب بود و باور

به حرام بودن و حلال بودن نان سر سفره اش اما انگار شیطان قوی تر بود و حنیفی که گیج بود بین خواسته های خودش و خواسته های

برادر بزرگتر، یک لحظه بگردید و باور کنید آرازها و چاووش ها و حنیف های خانواده و حتی شهر و سرزمینمان را هم پیدا میکنیم.

و یک پایان باز  و قابل تفکر

راستی فقط یک سوال ما که نفهمیدیم این لحن گفتاری دیالوگ ها مال کدام عصر و زمان بود؟



خب عید فطر شما هم مبارک.ان شالله نماز ها و روزها و قیه عبادت هایتان مورد قبول خدا باشد و مهر تائیدش را گرفته باشد.

این ماه رمضان هم با تمام خوبی هایش گذشت، و کلی آه و حیف برای خودمان که بعضی از فرصت هایش را از دست دادیم.فرصت های

بیشتر دعا کردن و بیشتر با خدا حرف زدند و فقط میشه دعا کرد که ان شاالله سال دیگه هم باز ماه رمضان را ببینیم و جبران کمبودها را 

کنیم.

راستی 

باید یک دعای اساسی هم کنیم که تمام شدن ماه رمضان برایمان یک شروع بهتر و عالی تر و پر از ویزگی ها و اخلاق های خوبمان باشد.

و خدایی نکرده لا به لای حرف های آدمها نشنویم که تو هنوز همان آدم قبل ماه رمضان هستی که.


 و حرف هایی که فقط میتوانی راحت و بدون مقدمه برای خدا بگویی

خدایی که تنها رابط امانت دار بین من و تو است

و منی که این روزها دعا میکنم در دقایق زندگی ام پیدات بشود 

و شب نشینی ها و چای خوردن ها و حرف زدن هایمان سه نفره بشود

من و تو و خدا

او مرد

انگارقرار بود بمیرد

خب،همه می میرند دیگر

او رفت

رفته به خاک

خب همه بعد از مردن مال خاک هستند دیگر

اما

خاکش، خاکش در نجف بود

به قول مادربزرگ خاکش را از وادی السلام برداشته بودند

او هم جنسش مثل پدربزرگ از نجف و وادی السلامش بود.

و

الان به وقت غروب و او در راه رسیدن به مولا

و پدربزرگ هم منتظرش

و ما دلتنگ، دلتنگ یک حرم، دلتنگ یک جدایی دیگر، دلتنگ

آخرش باید تنگی دل را رها کنیم و بگوییم

بگذار حالشان خوب باشد اگر تو مردی از اینجا فاتحه بخوان برایشان

و تنها یک حرف

که سلام ما را هم برسان

به مولا

به ارباب

به سقا

به پدربزرگ



یک جمعه خردادی به تماشای انیمیشن بلال نشستیم.

این انیمیشن توسط امارات اما به زبان انگلیسی ساخته شده است و روایتگر برابری انسان ها باهم در نگاه خدا است و برای بیان این 

برابری سراغ یک قصه دینی و شخصیت بلال رفته اند. اما خب نگاه کارگردان انیمیشن که یک شخص پاکستانی هست و حمایت مالی 

کشور امارات باعث نقدهایی به روایتگری شده است. و باور کنید که این نقدهایی که در سایت های مختلف هست ، نقدهای منطقی

می باشد.

 داستان از کودکی بلال آغاز میشود و ماجرای برگی اش و آزاد شدنش توسط اسلام تا جنگ هایی که شرکت کرد و پیری اش.تصویر سازی و طراحی صحنه و طراحی لباس از نقاط قوی انیمیشن است و قابل دیدن


اما نقدهایی که به نظرم منطقی است:

1_ شخصی به نام ابوبکر از طرف پیامبر ماموریت پیدا میکند که به مکه برود و بلال حبشی را خریداری کند، در تمام مدت انیمیشن شخصیتابوبکر طوری نمایش داده می شود که انگار این شخص به دستور خودش بلل را خریداری کرده است


2_ بلال اولین موذن اسلام است و به صدای زیبایش معروف.در دو سکانس که بلال بالای مسجد و خانه کعبه می رود تا اذان بگوید به جای اذان موسیقی پخش میشود و این قابل درک نیست


3_در سکانس جنگ که گویا جنگ احد می باشد چره امام علی علیه السلام به نمایش در می آید، و ترسیم چهره ایشان در قالب یک چهره عادی ،نظر مثبتی ندارد.


اما،

با تمام این مشکلات بد نیست سراغ دیدن این انیمیشن بروید و از ته دل دعا کنیم که این خلاقیت ها سرازیر دنیای انیمیشن

کشور ما بشود تا ما این مفاهیم را درست و اصل به کودکان سرزمینمان و جهانیان منتقل کنیم.ان شا الله



استاد روبروی میزش ایستاد گفت:

تمام گرفتاری ها و گیجی ها و سردرگمی این روزهایمان مال فکر نکردن هایمان هست.

فکر نکردن و یک باره تصمیم گرفتند، حتی تو ساده ترین مسائل.

میگم باید لا به لای دعاهایمان هم از ته قلب درست فکر کردن را هم از خدا طلب کنیم


امروز بعد از یک ماه رفتم بازار بزرگ دنبال یک مانتو و شلوار خنک و مجلسی

تمام مدت دچار افسردگی و گیجی شده بودم. افسردگی چون سایز تمام شلوارها عجیب شده بود و این حس را بهت منتقل میکرد

که چقدررررررر تو چاقی.باور کنید طرف شلوار می آورد سایز چهل و شش بعد از دیدنش با تعجب میگفتی آقا این احتمال چهل و دو هست یا

حتی چهل، بعد آقای فروشنده با یک خشمی نگاهت میکرد و میگفت نمیبینی روش سایز خورده؟.خلاصه اینکه یا همه خیلییییی باربی

شدندن. یا سایزها عجیب شدهیا خیاط ها بد شدندیاااااصلا فکر نکنید بگم یا من چاق شدم

شلوار که هیچی 

گیج می شوی چون وقتی سراغ مانتو ها می روی باید هفت خوان رستم و سیمرغ بلورین و خرس طلایی را رد کنی تا یک مانتو شیک

و ساده و قشنگ با یک قیمت مناسب پیدا کنی. چشمت یک مانتو را میگیرد و یهو می بینی ای وای این که آستینش کوتاههههه.

مانتو بعدی، این چرا هیچی دکمه و زیپ نداره؟.مانتو بعدی، چقدر خوب هم بلنده و هم دکمه داره و هم آستین امااااااا چرا تا زیر گلوت

از دو طرف چاک داره؟.به همراهم گفتم این مانتوها شبیه بچه های چند کروموزومی هستند که کامل شکل نگرفتند

القصه

امروز فهمیدم هیچ کس به باورهای ما معمولی ها توجه نمیکند و مجبورمان می کنند به خریدن مانتوهایی که هیچ هماهنگی با باورها

و عقایدمان ندارند.


خیلی وقت هست که توی اینستا پست نگذاشتم.نه اینکه حرفی برای نوشتن و گفتن نداشته باشم، نه .

راستش نمیدانم تقصیر چه کسی بندازم اما انگار سبک نوشتنم را گم کرده ام و نمیدانم چطوری بنویسم.مثلا همین الان دوست دارم درباره

شخصیت قصه هایم بنویسم.اینکه من کجای قصه بقیه آدمها هستم؟ از اون شخصیت هایی هستم که آدمها برای ماندنم دعا میکنند یا برای رفتن به هر حریله و ایده ای دست به دامن میشوند؟

به قول استاد بعضی از شخصیت ها کنج ذهنت جا خوش میکنند و هیچ وقت نمی روند.مثل همین جودی آبوت خودمان با موهای سر به هوایش که با هیچ کلکی زیر کلاهش ساکت نمی نشست یا شازده کوچولوی که حرف هایش شاید از یک سیاره دیگر بود اما حرف اهالی

تمام سیاره ها بود.

خلاصه اینکه من ماندم و حرف هایی که دوست دارم  بنویسم و قلمی که انگار نمی خواهد بنویسد


ما رفتیم و نشستیم به تماشایش.

اول فکر کردیم حرف مادرشوهر تفاوت قومیت و فرهنگ ها هست و حرف گوش نکردن این جوان های عاشق که ما عاشقیم و همین کافی

است.اما قدم به قدم که جلو رفتیم دیدیم نخیر حرف مادرشوهر بنده خدا حق بود و حرف، حرف یک جنگ است.حرف یک قصه تلخ، حرف 

یک نامردی.

حتما شما هم بروید و به تماشایش بنشینید که حرف هایش هم دیدنی است و هم شنیدی.

راستی آخر قصه فهمیدم که:

همه ما درباره کارهایمان که در رابطه با آدمهای دیگه است ، مسئول هستیم.و ممکنه با حرف و عملمان آنقدر زیبا عقاید و تصورات یک آدم را 

تغییر بدهیم. چه خوب و چه بد.مثل شبی که ماه کامل شد و نابود کردن باورهای یک آدم



این روزها کمی فکرم درگیر است

درگیر اینکه بالاخره عاشق بشویم؟ یا نه صبر کنیم کسی از راه برسد؟

خب اگر عاشق شدیم و گفتند نه، چی؟

پس حتما سهم ما از این دنیا عاشقی نیست

قرار نیست عاشق اتشین بشویم و بگوییم با یک نگاه

خب میشود عاشق شد، با یک باور،با یک عقیده و دید که عاشقی هم میچسبد

و وقتی که کنارت باشد،مال خودت باشدفهم راه و همسفرت باشد، بیشتر میچسبد این عاشقی

اما خدا کند که نگویند نه عاشقی ممنوع


وقتی یک موضوعی توی اینستاگرام ترند می شود، همه دربارش حرف میزنند.فرقی نمیکند،همه

دیروز دوتا متن خواندم که چرا باید روز دختر داشته باشی؟ چرا روز دختر از روز زن متفاوت است؟

دلم میخواهد اینجا فریاد بزنم که:

از نظر علمی.از نظر جنسیتیاز نظر فیزیکاز هر نظری که بخواهی بهش فکر کنی دختر با زن فرق دارد.و این فرق داشتن آن فرق

داشتن به معنای تبعیض و اسارت نیست.نوشته بود دخترها توی شهر در امنیت نیستند، از نگاه مردها،از حرفهایشان ،از رفتارهایشان

و من میخواهم بگویم این حرف ها مال حداقل پنج سال پیش است نه مال این یک سال اخیر.

چرا که این سالها ما دخترها خودمان با دست و عقاید اشتباه خودمان با لباس های نامناسبمان راه را اشتباه رفتیم و اجازه دادیم که مردها

بد نگاه کنند،بد حرف بزنند، و به چشم یکی کالا و مانکن و مقایسه زیبایی هیکل هایمان نگاهمان کنند.

از ان روزی حال دختران سرزمینم خراب شد که حتی توی مهمانی های نه و دورهمی های دخترانمان بحث را کشیدید سمت این که:

چرا چاق شده ای؟لباست قشنگ نیستچرا درس میخوانی؟چرا سر کار نمی روی؟چرا این رشته را انتخاب کردی؟چرا شوهر نکردی؟

لطفا به مناسبت روز دختر بیایید به تمام دخترانمان یک هدیه بدهیم

سوال های احمقانه از دنیای دخترها ممنوع



این مدت به خاطر کارهای خانه کمی بیش از حد معمول کوزت بودم و نرسیدم که وبلاگ بیام.
 
اما الان که اومدم و با خودم گفتم یک متنی بنویسم که  با این همه تغییرات  روبرو شدم.به به یک تشکری کنیم از بلاگ جان که اینقدر جذاب و پر از ذوق به روز رسانی کرده و حالا میشه با کلی فونت نوشت.
 

این چند روز داشتم یک کتابی به اسم ( بازمانده روز) را می خواندم.

استیونز یک سر خدمتکار انگلیسی هست که سی سال تو یکی از خانه های اشراف زادگان انگلیسی کار کرده.لرد دارلینگتن،یکی از رجال 

ی انگلیس که خانه و مهمانی هایش مملو از بحث های ی و رجال ی بوده.بعد از مرگ آقای دارلینگتن، یک تاجر 

آمریکایی به اسم آقای فارادیخانه و تمام خدمت کارهایش را میخرد.

استیونز این بار به جای یک ارباب انگلیسی صاحب یک ارباب آمریکایی میشود.

لحن استیونز خشک و رسمی هست اما اصلا کسل کننده نیست و دوست داری ادامه ماجرا را بشنوی.طی قصه با تفاوت انگلیس و آمریکا از نظر 

فرهنگ آشنا میشوی و قبول میکنی که انگلیسی ها مبادی آداب تر هستند و اخلاق برایشان مهم تر.البته انگلیسی های قرن نوزدهم.

ترجمه روان و مقدمه بامفهوم نجف دریابندری هم از ویژگی های برتر این کتاب هست. یک مقدمه بدون کلی تقدیر و تشکر که خواننده را 

برای خواندن و فهم بیشتر داستان آشنا میکند


یک وقت هایی با دیدن یک ماجرا یا شنیدنش ،زودی نقشه میکشد و میگوید: اگر

امروز توی اتوبوس تا نگاهش به خانم تقریبا هفتاد ساله ای افتاد قیافش تغییر کرد و منتظر یکی از آن اگرهایش بودم.تا از اتوبوس پیاده شدیم

گفت: من که هیچ قدرتی ندارم اما اگر یک روز بهم یک قدرت بدهند،توی شهر برای خانم های بالای شصت سال یک گشت ارشاد میگذارم.

خندیدم و با تعجب گفتم: چرا اونا؟

سرش را انداخت پایین و گفت: حیف نیست این چروک های روی صورتشان و خط های کنار لب و چشمشان را زیر چند کیلو آرایش و 

آمپول های موضعی پنهان میکنند.چروک هایی که برای سنشون زیباترین آرایش هست.

نمیگم آدمها باید افسرده باشند و به خودشان هیچ اهمیت ندهند.اما متفاوت با سن تیپ زدن و خارج از باورها رفتار کردن،اصلا ملاک زیبایی

نیست.زیبایی یک خانم هفتاد ساله به چروک های رو صورتش هست که یک روسری با گل های کرم سرش کرده و کیف شیکش را هم روی

دستش انداخته .



این روزها حال خودم و دلم عجیب است.

انگار باهم سر لج افتاده ایم.از آن لج بازی هایی که یک وقت هایی هم اشک همدیگر را درمی آوریم.

دعوا میکنیمبهم میگوییم چراپای خدا را هم وسط میکشیم

اما دعوایمان وقتی شدیدتر می شود که آدمی سرش را این وسط میکند و یک چیزی می گوید

ولی باید سکوت کنیم و به آن آدم چیزی نگوییم.

آخر اون از دعوای ما بی خبر است و اگر باخبر بشود،شاید آبرویمان را پیش آدم و عالم ببرد

فقط این وسط یک حرف از طرف خدا آبی روی آتش می شود


چند روز پیش یک کتابی به اسم دعبل و زلفا را میخواندم.دعبل خزاعی که شاعر اهل بیت بود و در عصر امام موسی بن جعفر علیه السلام 
و امام رضا علیه السلام زندگی میکرد.یک روز با فردی به نام فضل از کوچه ای میگذشتند که فضل رو به دعبل کرد و گفت:
خانه بشر بن حارث است.از اشراف زادگان که اندیشه ای جز خوشگذرانی و قمار نداشت.یک روز که با موسی بن جعفر رهگذر کوچه بودیم.امام از کنیز حارث پرسید صاحب این خانه عبد است یا آزاد؟ کنیز گفت: معلوم است که آزاد.
امام گفت اگر عبد بود که این چنین بی هوای مولایش نبود.
هنوز به انتهای کوچه نرسیده بودیم که مردی امد و گفت جمله ات چقدر دلنشین بود.

انگار من وسط کوچه بودم و کمی اونطرف تر هم عبدالحمید فیلم شبی که ماه کامل شد.و هنوز با خودم فکر میکنم که عبدالمالک دم گوش
عبدالمجید چی گفت که اسلحه را روی پیشانی فائزه گذاشت.فائزه ای که تمام وجود و زندگی اش بود.

شاید کمی پرت نویسی شد.اما بین فکر میکنم که یک حرف می تواند دنیای باورهای آدمها را تغییر دهد.یک تغییر عجیب و غریب


ترافیک های دوساعته خیابان سئول حاصل یک نمایشگاه و پاتوق آدم هایش است.اینبار نمایشگاه ،پاتوق جوان های ایرانی و خلاقیت و 

نوآوریشان بود.یک نواوری ملی که با مخ خودشان طراحی کرده بودند و بهش میگفتند الکامپ. زمان محدود و سواد نه انچنان بالایم تو دنیای

تکنولوژی ،باعث شد فقط به بخش های عمومی سر بزنم.

غرفه هایی که پر بود از اپلیکیشن ها و برنامه های به روز ایرانی ،از خرید آنلاین میوه از توی باغ تا مسیریاب نشان که واقعا دست کمی 

از weaz نداشت تازه کلی امکانات داخلی داشت مثل مشخص کردن محدوده ترافیکی و محدوده آلودگی معروف این روزها.

قبول دارم که این اپلیکیشن ها بدون نقص و معایبی نیست اما یک لحظه فکر کنید که یک جوان ایرانی با خلاقیت خودش این برنامه را 

طراحی کرده.

لطفا به جای ملا غلط گیر بودن و هی بالای منبر رفتند،این آدمها و ایده هایشان را حمایت کنید.


چند وقتی است به لطف قطع و وصل شدن ها راهی وات آپ شدیم
بهش گفتم چرا عاشق شدم؟عاشقی که تو دنیای پر از سوال و سردرگمی نشسته ام و هیچ راه حلی ندارم
گفت تنهایی؟
گفتم  نه ، خداروشکر،خدا هم هست.اگر تنها بودم که تا الان دق کرده بودم
گفت تا حالا فکر کرده بودی اگر عاشق این نمیشدی شاید عاشق یکی دیگه میشدی؟.مگه ادم بدون عشق می تواند.
انگار حرف مال خدا بود
راست میگه.عاشق شدن که همیشه هست ،فقط ادمها و جنسشان فرق میکند.پس باید خدا روشکر کنم که عاشق خوب ادمی شدم
اما دوباره بغض سراغم آمد
بهش گفتم عاشق شدم تا فقط همین را یاد بگیرم؟
ساکت شد.این بار گریه کردم.سخت است که این شکلی عاشق بشوی اما فقط برای اینکه
نمیدانم شاید عاشقش شدم تا وقتی دیدمش پخته تر شده باشم و عمیق تر قبولش کنم
من دومی را دوست دارم و ارزو میکنم که وقتی دیدمش عمیق تر و پخته تر قبولش کنم

گیج بود و شاید من گیج بودم و سردرگم.

 اون تکلیفش با باورهایش مشخص بود.شاید این من بودم که لا به لای حرف ها و باورهایش دنبال یک نقطه میگشتم که بگویم ببین

اما هرچی پرسیدم و گفت آخرش یک حرف داشت: چهارچوب

چهارچوب هایی که نگفت و نفهمیدم.ایکاش حداقل میگفت چهارچوب یعنی

خسته اماز دست خودماز گیجی اممن که دیگه حوصله ندارمامیدوارم یکی دیگه باورها و چهارچوب هایش را درک کند


چند روز پیش نشستیم به تماشای فیلم مارموز ساخته کمال تبریزی.

میگفتند شبیه مارمولک است،اما شما بشنوید و باورنکنید که از مارمولک کلی ضعیف تر بود.فیلم یک داستان ی در قالب طنز بود که زندگی مردی

به اسم صمد قدرتی را معرفی میکرد که دنبال ورود به دنیای ت بود.

نگاه من:

یک فیلم بی محتوا با کلی شخصیت که هیچ هویتی نداشتند.کاراکترها بدون معرفی و یک شناخت قبلی وارد صحنه میشدند و شروع به جنگیدن باهم 

می کردند.جنگی که نه هدفشون و نه نقشه و ابزارش معلوم بود.فیلم نامه پر از پراکندگی و آشفتگی ذهن نویسنده بود چون ماجراها اصلا بهم ربط 

نداشتند.نویسنده دیده بود پای ت درمیان هست پس به هر جبهه و موضوعی یک سرک کشیده بود.یک سرک کشیدن بی هدف و محتوا.از

دنیای نمایندگان مجلس تا زندانی های ی و پناهندگی های شبکه های خارجی و دنیای انتخابات و گشت ارشاد.

از نگاه من که یک فیلم پر از آشفتگی و سردرگمی و بی هدفی بود و نکته جالب کتابی هست که دست ویشکا آسایش هست.کتاب (در استان فردا)

یک کتاب روس با محوریت جنگ و مبارزات طبقاتی


نمی خواستم بنویسم و این چند روز هی با خودم  گفتم که ولش کن و اصلا بهش فکر نکن.اما وقتی دیدم که طرف خیلی حق به جانب هست و توقع

معذرت خواهی و غلط کردن گفتن من را داره ،دیگه جوش آوردم

قصه از جایی شروع شد که به علت ندانستن اسم یک شخص با دیدن یک حرکت ازش یک اسم مستعار براش ساختیم.هیچی دیگه به یکی از 

حامیان شخص برخورده و میگه شما توهین کردید بهش.باور بفرمایید این اسم مستعار نه اسم جک و جونور هست و نه یک لقب بد،یک اسم عادیه

بماند که چقدر به اون حامی برخورده و با ما قهر کرده.

حالا بامزه بودن ماجرا هم اینجاست که حاضر نیست قبول کند شاید اون مفهوم حرف ما را اشتباه فهمیده


تیمش چهارده تا گل خورده بود و کل استادیوم هم در اختیار طرفدارهای تیم مقابل بود.صدایش به جایی نمی رسید اما طبلش 

را برداشت و شروع کرد به ضرب گرفتن.چندنفری با خنده های مسخره که ،یارو دلش خوشه،بهش نگاه کردند.اما تمام نگاهش 

به تیمش بود و سرود کشورش را بلند بلند می خواند.

شمارش گل ها از دستش در رفته بود.یک لحظه چشم های پر از اشک کاپیتان تیم افتاد بهش،از توی نگاهش میخواند که بهش

میگه: ممنون مرد که هستی


بهترین جا برای غرغر کردن همین وبلاگ خودمان هست.اگر آشنایی هم مسیرش به اینجا خورد که نمیخورد،خسته تر از آن

هست که بیاید و کامنت بگذارد و کلی چرا و چی شده؟بپرسد.اما توی اینستا هنوز لب به غرغر باز نکرده ای که هزارتا کامنت

از دوست و آشنا برایت می آید که:

چی شده؟منظورت منم؟من کاری کردم؟چرا؟راحت باشتا بخوای به این همه کنجکاو جواب بدهی اصلا غرغر کردن 

یادت می رود

القصه

چند روز پیش یکی از بزرگان فامیل یک حرکتی زد که هنوز روی مخ بنده می باشد تازه قسمت جذابش اینجاست که یکی از

کوچیکترها که نه متوسط های فامیل هم پرچم حمایت خود را بالا برده و گفته: خانم ایکس خیلی با شخصیت و تحصیل کرده

هست که باور بفرمایید اگر حرمت بزرگتری و رابطه قوم و خویشی نبود آنچنان بر سرش فریاد میزدم که گور بابای تحصیلات که

برای ایشون همه چیز داشته به جز شخصیت و شعور.حالا کنار این بحث یکی دیگه از متوسط های فامیل لب به اعتراض گشود 

که نخیر طرف خیلی هم بی شعوره،حالا تصور کنید همان شخص معترض امروز شده بود حامی خانم ایکس

هیچی دیگه فهمیدم آدمها با حزب باد هستند و ادعا می کنند که ما به وقتش حق را میگیم.الان هم که غرغر میکنم

به این خاطر هست که فهمیدم آدمها هیچ عقیده محکمی ندارند و زیادی فکر میکنن عاقل هستند و منم باید سکوت همراه

با یک لبخن ملیح بزنم و بگم: بلههههههههههههههههه شماها فقط راست میگید و درست حکم میدهید

راستی

من مخالف تحصیلات نیستم،خودم کلی مدرک روی طاقچه خانمان گذاشتم و سعی میکنم ادعایی نداشته باشم،اما تا 

وقتی توی اجتماع و لا به لاب مردم و حرف هایشان نباشی هیچی از درس و روابط اجتماعی و آداب اجتماعی یاد نمیگیری


ماجرا را وقتی فهمیدم که یکی از بچه ها توی استوری نوشته بود: مگر می شود قبل اسمش ننویسیم شهید؟

نمی دانم کدام آقا یا خانمی باز بالای منبر رفته و کلمه شهید را از کوچه و خیابان هایمان می خواهد پاک کند.شهید جنسش

برای همه آدم ها فرق دارد.نمی خواهد دنبال باورها و عقاید و ظاهر آدم ها بروی،آدم ها به اسم شهید حساس هستند.

شهید که از آسمان نیامده تا برای ما فرشته نجات باشد،شهید همین بچه های کوچه و خیابان و همسایه های خودمان هستند

که دیدند حال و هوای شهر ابریست و جنگیدند.جنگیدند تا من و تو اینجا با آرامش زندگی کنیم.

باز حرف های تکراری؟

آره حرف هایی تکراری که باز باید تکرار بشوند.حرف هایی که باید بزنیم تا شهید از تابلوی سر کوچه ها و خیابان هایمان برداشته

نشوند


آخر هفته ای نشستیم به تماشای فیلم (یک بمب عاشقانه)

اسم فیلم با محتوای فیلم و داستان هم خوانی دارد.روایت زندگی دوتا زوج ساده و بدون حاشیه و دور از دنیای جنگ و ت.

در حدی به دور از دنیای جنگ که شب های بمباران تهران توی خانه می ماندن و پناهگاه نمیرفتند و معتقد بودند ما چیزی برای

از دست دادن نداریم،چون قهر کرده بودند و باهم حرف نمی زدند.

شخصیت خانم،لیلا حاتمی بود.با اون تیپ همیشه تکراریش که به نظرم شده نماد یک زن ساکت و بدون احساس توی تمام 

نقش هایش،که خب به خاطر مد بودن یادگیری زبان انگلیسی تو سالهای دهه شصت اینبار خبری از سرگرمی همیشگی اش

یعنی زبان فرانسه خبری نیست و قرار نیست به رسم فرانسوی ها کاهو را با دستش خورد کند.

اقای فیلم هم پیمان خان معادی است.یک ناظم که متفاوت با ناظم های ان سالها هست.ناظمی جدی و منطقی که با بچه ها

خیلی ملایم حرف میزند.

فیلم روند خوب و جالبی دارد.سکانس ها به هم مربوط هستند و از کش آمدن قصه خبری نیست.لوکیشن های عالی و تصویر

برداری و موسیقی متن خوب.

ارزش دیدن دارد.اما امیدوارم لیلا حاتمی کمی تغییر نقش در فیلم هایش بدهد


قدیما وقتی بچه ها واقعا سه ماه تعطیلی تابستان داشتند،روزهای آخر بهم میگفتند بیا بیشتر تا لنگ ظهر بخوابیم و عصرها توی

کوچه کلی بازی کنیم تا هنوز مدرسه ها باز نشده.میگم بچه های قدیم و سه ماه تعطیلات تابستان،چون الان تابستان با فصل

های دیگه برایشان فرقی نداره،از بس هر روز یک کلاس جدید می روند.

خلاصه این جمعه از ان جمعه هایی هست که بچه ها میگن: هفته دیگه فردا باید برویم مدرسه.

تازه وقتی ماها میگفتیم باز آمد بوی ماه مدرسه،واقعا بوی مدرسه می یومد.چون سه ماه در حال استراحت و بخور و بخواب 

بودیم.

 


هر روز توی گروه خانوادگی یک حکایت می فرسته.بعضی حکایت هاش عجیب به دل آدم می نشیند.دیروز یک حکایت فرستاد 

درباره کشته شدن امیر کبیر و محل دفنش.میگفت: یکی از بزرگان امیرکبیر را خواب دید و گفت چی شد که توی کربلا و حرم

دفن شدی؟ امیرکبیر بهش میگه: 

وقتی دوتا رگ هایم را در حمام فین کاشان زدند بدجور تشنه شدم و خواستم طلب آب کنم.اما یک لحظه یاد فرزند زهرا(س) 

افتادم و به خودم گفتم محمد تقی خجالت بکش،حسین(ع)تمام بدنش تکه تکه شد و لب هایش خشک بود،اون وقت تو.

تا اینکه از حال رفتم و دیدم بهم میگویند به خاطر ما آب نخوردی ما هم رهایت نمیکنیم.

 

از دیروز که این حکایت را فرستاده،دارم فکر میکنم که بعضی ها عجیب رسم دلبری کردن رابلد هستند.بلدند چطوری ناز طرف را

بخرند.باید دعا کنیم خدا دلبری کردن را یادمان بدهد


کنارم نشست و گفت: 

یک وقت هایی که به پیجت سر میزنم،از خواندن نوشته ها و کتاب هایی که معرفی میکنی،لذت میبرم.گفتم ممنون و کلی تشکر

سه تا پسر هفت ساله و پنج و دو ساله داره.میگفت: پدرم درمیاد تا برایشان یک کتاب مناسب پیدا کنم.کتاب تو حوزه کودک

خیلی کم هست و اگر هم کتابی پیدا میکنی،ترجمه کتاب های خارجی هست.کتاب های بومی خیلی کم هست.

میگفت: بچه ها تو این سن و سال هرچی یادبگیرند ملکه ذهنشان میشه.خندید و گفت برای حوزه کودک نمی نویسی؟

همین یک جمله بس بود تا بشه دغدغه فکری این چند روزم.

راست میگفت کتاب کودک کم داریم.کتابی که بومی باشه و از جنس بچه های همین سرزمین.ایکاش نویسنده ها به جای

رمان و چندتا کتاب برای آدم بزرگ ها سالی یک کتاب برای بچه می نوشتند.


تازه خبر سوختن و حال وخیمش تو دنیای مجازی و سایت های خبری دست به دست میشد که گفتند: فوت کرد.

سراغ پیج های خبری رفتم و دیدم آنقدر عشق فوتبال و استادیوم داشته که به خاطر راه ندادنش خودش را آتش زده.بماند قصه

زندان و دادگاهش که بی خبرم و بدون موثق.

نه از فوتبال خوشم می آید و نه علاقه ای به استادیوم رفتن.نگید تو ایران آدم ها بددهن هستند که هر استادیومی توی این دنیا

بروید،مردها بد دهن هستند و شعارها نا به جا.نگویید که خب اگر زن ها بروند مردها آرام میشوند که تو هر خیابان و کوچه به 

وقت دعوا مردها حواسشان پرت می شود که اینجا زن و دختر و کودک ایستاده و حرف ها می زنند.

خبر که پخش شد به رسم همیشه آدم ها از هر قشر و تحصیلات و باوری بالای منبر رفتند و سخنرانی کردند.از آدم دیپلمه و 

دکتر بگیر تا سلبریتی و آقای نماینده.

بین تمام این متن ها یکی به مذاقمان خوش آمد و دیدم بد نمی گوید.میگفت:

دختر آبی مرا یاد سال های پنجاه و قصه سیانور می اندازد.سیانوری که زیر دندان بچه هایمان له میشد تا زیر شکنجه از باورهایشان نگویند.ایکاش دختر آبی مثل دخترهای دهه پنجاه زیر شکنجه ساواک می نشست و لبخند میزد و از باورهایش 

دفاع میکرد ،نه اینکه خودش و باورهایش را آتش بزند.

نمی تونم و حق ندارم قضاوت کنم و حکم صادر کنم،


هرکدام از آدمها توی دنیای خودشان یک کوه باور و اعتقاد درست کردند و روبرویش یک تابلو زدند که : تا آخرش ایستادیم.

حالا این باور آدمها باهم دیگه متفاوت هست و هرکسی دنیای خودش را داره.یک وقت هایی هم خدا این وسطا ازمون میپرسه:

چند مرده حلاجی؟

هنوز به حرف اولین رفیق و جمله نویسنده محترم توی کتاب و ایده جدید روشنفکرا نرسیدیم که زودی تغییر موضع میدهیم و میگیم

خب ادم یک وقت هایی اشتباه میکند دیگه،تا الان هم اشتباه کردم که پای این حرف هایم ماندم،باید تغییرشان بدهم و به قول 

امروزی ها آپدیتش کنم و امان از بعضی آپدیت شدن ها.

توی کتاب نامیرا عمرو بن حجاج از بزرگان قبیله مذحجاج ،پای نامه برای امام حسین را امضا کرد و وقتی مسلم رسید پشت سرش

ایستاد و گفت من باهات هستم.تا وقتی که شایعه کشته شدن هانی به گوشش رسید و رفت دم قصر عبیدالله ابن زیاد و گفت:

پدرتان را درمیاورم که هانی را کشتید.آقای شریح قاضی هم که برترین و تیزترین سلاحش زبان و فن بیانش هست پیش حجاج و

اومد و گفت : کی گفته هانی را کشتیم؟خودت بیا توی قصر و ببین چطوری با عبیدالله میگه و میخنده.به قول خودمان طوری مخ

حجاج را زد که روز قیام مسلم،حجاج روبروی مسلم ایستاد و گفت: نامه را اشتباهی فرستادم

به همین سادگی.

الهی به همین سادگی پا روی باورها و عقایدمان نگذاریم


کلی دنبال متن گشتم تا برایش مقدمه چینی کنم.قرار بود برای شرکت تو یک مسابقه بفرستمش اما گفتم بماند کنج 

نوشته های خودمانی ترمان

 

پیرهای سالهای دهه چهل خوب یادشان می آیدمتوسط قامت با موهای صاف و خرمایی رنگی که به کلاه پوستی با دم

روباهی اش معروف بود.مرد خواندن و نوازندگی خیابان نوغان مشهد بود.هر روز وقتی از غارش میزد بیرون اول یک

سلام به امام رضا (ع)میداد و بعد تو خیابان ها و کوچه ها شروع به تنبک زدن میکرد.میخواند و میگفت فقط شادی دل 

مردم و گذران زندگی.اما کارش قانون و حرمت داشت.وقتی از سر خیابان چشمش به گنبد می افتاد زودی تنبکش را زیر

لباسش یا پشتش قایم می کرد و سراغ یک خیابان دیگه میرفت.ماه محرم و ماه صفر هم بست نشین غارش بود و خبری

ازش تو کوچه ها نبود. خانه اش ته کوچه و نزدیک دبیرستان حاج تقی آقا بزرگ امروزی بود و شبیه یک غار.چند

روزی ازش خبری نبود.یک روز اهالی محل جنازه اش را توی غارش پیدا کردند.شهرداری هم که دید هیچ قوم و

خویشی ندارد راهی غسالخانه میدان طبرسی کردش و گفت تو قبرستان گلشور دفنش می کنیم

روز دفن جنازه کارگرهای شهرداری  جیگی جیگی خان را تو قبرگذاشتند وخاک های آخر را روی قبر می ریختند که

صدای یک جوان را شنیدند که میگفت نههههصبر کنید، اما دیر شده بود.

شب قبل یکی از تاجرهای معروف شهر فوت کرده بود و قرار بود تو ایوان عباسی حرم دفنش کنند.

اما قبر کنج ایوان شمالی صحن انقلاب رزق مطرب دوره گرد خیابان های مشهد بود


از قدیم می گفتند و راستش این روزها هم میگن که: خانه ها روح دارند.

نه از آن روح های ترسناک و داستانی که روح آدم هایی که قبلا اینجا زندگی میکردند،هنوز هم هستند.منظور من از روح هر خانه 

یک چیز دیگه است.

وقتی پات رو توی یک خانه میگذاری اینقدر حال خوب میاد طرفت که شب موقع خداحافظی به صاحب خانه میگی: خیلی خوش

گذشت،نمیدانم چرا اما خیلی حال و هوای خونتون خوبه.اما یک وقت هایی از بعضی خانه ها هم که میای بیرون ته دلت میگی:

چقدر دلگیر بود،چقدر خسته ام،چرا یه جوری بود.

میدانید،حال و هوای آدمها به خانه هایشان روح میده.وقتی هر روز پشت تلفن فقط درباره مریضی و گرفتاری آدم ها با همدیگه 

حرف بزنیم،وقتی یک موضوع را بزرگتر و سخت تر از آنچیزی که هست بکنیم و هی فکر و خیال و غصه بخوریم، وقتی اهالی خانه 

با هم دعوا کنند و حالشان خوب نباشه،وقتی اونقدر توی خانه درگیر ظاهر باشی و از فنجان دور طلاییت لذت نبری.

حال خانه ات هم خوب نیست.

آره،منظور من از روح هر خانه ،روح و حال و هوای آدم های اون خانه هست.حال خوبی که به در و دیوار خانه منتقل میکنند.

بیاین به خانه هایمان روح بدیم،یک روح و حال خوب.


از مورگان فریمن پرسیدن :چرا گوشواره می اندازی؟

گفت: زمان های قدیم دریانوردها هم گوشواره می انداختند چون با خودشان میگفتند اگر توی دریا یا یک مکان دور وناشناخته

مردیمبا فروش این گوشواره خرج دفن و کفنمان را بدهند.

مورگان فریمن مشهورم هم به همین خاطر گوشواره دارد.

دلم میخواهد از این مطلب توی سایت یک اسکرین شات بگیرم و بفرستم برای آدرس نداشته پسر جوانی که امروز توی خیابان

دیدمش.یا از مضرات این سیگار لعنتی که این روزها شده یکی از ملاک های باکلاسی یک داستان بنویسم و بچسبونم به در و 

دیوار کافه های انقلاب و تئاتر شهر تا دخترک های زیبا و جوون شش تا شش تا پشت سر هم سیگار نکشند.یا بنویسم آهای

جوونی که با کلی افتخار تتو میکنی،میدانی به خاطر وارد شدن اون رنگ ها به بدنت ،اگر یک روز از سر محبت خواستی خون 

بدهی،سازمان انتقال خون،خونت رو میریزه دور؟

خلاصه که کلی حرف و کاغذ دارم تا بچسبونم به در و دیوار این شهر

نگید طرف شده امر به معروف و رفته بالای منبر،باور کنید دلم می سوزه برای خودشان و جوونیشونا(این قسمت حسم شد 

مثل درد و دل های مادربزرگ ها)

 


کلی بوق خورد تا تلفن را جواب دادند.وقتی سوالاتم را درباره ساعت کلاس و هزینه اش پرسیدم،بهم گفت: کلاس ها از فردا 

شروع میشه قربونت برم،اصلا پاشو بیا کلاس ها رو ببین،می بینمت.تلفن را که قطع کردم پر از حس هیجان و خنده بودم و

واکنش جالب خانم منشی را برای اطرافیانم تعریف میکردم

 

تقریبا سه تا بوق خورد و جواب داد.یک دختر خواب آلود که با خودم گفتم شماره رو اشتباه گرفتم و ملت را از خواب بیدار کردم.

اما وقتی دوباره ازش سوال کردم که موسسهو گفت بله ،فهمیدم که شماره درسته و ازش درباره ترم جدید کلاس سوال  کردم

و گفت: کدام کلاس؟ چی؟

 

منشی بودن یکی از سخت ترین کارها هست.هر روز باید به کلی تافن و سوال های تکراری جواب بدهی.اماایکاش منشی 

شماره دو مثل منشی شماره یک حس و حال خوب را به آدم اون طرف خط منتقل میکرد.یک وقت هایی بعضی منشی ها 

از صبح با همه سرجنگ دارند و یادشان رفته که این شغل شرایط و تعهداتی دارد


فن بیان و صحبت کردنشان برایم دوست داشتنی هست،از علما و سخنرانان هستند.

روز ابعین گفتند:

وقتی ته دلت میگی ایکاش پیاده روی اربعین هم رزق من می شد.یا میگی امسال دوست دارم بروم پیاده روییا وقتی 

تصاویر را از طریق تلویزیون یا صفحه های مجازی میبینی و اشکت درمیاد که ایکاش رزق من هم میشد.

دیگه نگو جاماندم.

جامانده به کسی میگن که اصلا دلش با کاروان نیست و تو دنیای خودش زندگی میکنه.جامانده کسی هست که یک لحظه هم

 هوای این راه به سرش نمیزند.

وقتی میگن از هر نقطه ای به ما سلام کنید زائر ما هستید،مگه میشه دلت با دوستات توی جاده باشه،جامانده باشی

کی این جاماندن را اصطلاح این سالها کرد که واقعا آگاه نبود.پس بیاین ما اشتباه آدمها را درست کنیم و دیگه نگیم جاموندیم


ستایش.ستایش؟!!!!

باید اسم سریال را میگذاشتند مردان لوس و بی جنبه.

اون از حشمت فردوس که سر پیری برمیگرده و به خانم بزرگ میگه: صورت رنگ مس تو می ارزه به صدتا طلا

اون از وکیل پری سیما که همش منتظره با خانم خانما فرار کنه

اونم از حمید ،راننده پری سیما که با دیدن اشک و مشت بر پیشانی پری سیما جوش میاره و میگه نکن که طاقت دیدن ناراحتی

تو رو ندارم

آخه مرد اینقدر لوس.اینقدر زن ذلیلحالا خوبه خانم و بزرگ و پری سیما محل گربه هیچکدومشان نمیگذارند.

بله درمورد پری سیما قبول دارم که اونم با خرابی فکرش داره کرم میریزهاما وبلاگ خودمه و دوست دارم بگم این سه تا مرد 

خیلی چندش هستند


تقریبا یک هفته ای هست که چیکو گم شده و صاحبش  روی دیوار بیشتر کوچه و خیابان های محل عکسش را زده و برای 

یابنده یک مژدگانی خوب هم کنار گذاشته است.وقتی اطلاعیه اش را دیدم یک عکسش ازش انداختم و گفتم استوری میکنم و

پایش می نویسم: گمشدگان امروزی

اما دیدم امان از دلبستگی و گم شدن.چیکو که یک طوطی است و قطعا گران قیمت،خودکار آدمم که گم میشه ساعت ها و یا 

شاید روزها دنبالش میگردی و مدتها با ناراحتی میگی خودکار دوست داشتنیم را گم کردم. شاید دوباره بری یک چیکو یا خودکار 

جدید بخری

اما اگر یک روز لا به لای شلوغی های زندگی خودت را گم کنی.

سخته دوباره پیدا کردنشاما شدنی هست

ولی از اون بدتر وقتی هست که خدا رو گم کنیم که الهی هیچ وقت خدا رو گم نکنیم

 


ساناز ایرانی هست و سالهای زیادیه که توی آمریکا زندگی میکند و از طریق اینستاگرام باهاش آشنا شدم.پست ها و استوری 

های قشنگ و با معنای میگذارد.مثل نگاه و کارها و زندگی مردم آمریکا و سوالاتشون از ساناز درباره نحوه متفاوت زندگی اش.

چند روز پیش ساناز به بهانه جنش هالووین یک متن قشنگ گذاشته بود که گفتم توی وبلاگم بنویسم

ساناز میگفت:

جشن هالووین برای مسیحی ها و مردمان اصیل آمریکا یک جشن مذهبی هست.یک جشن شکرگزاری بابت محصولات کشاورزی

توی فصل پاییز.در اون جشن بیشتر مردم به کلیسا ها رفته و ساعت ها دعا و نیایش میکنند،حتی بعضی از آنها در چنین روزی

روزه می گیرند و شب  با خوردن غذا و شادی و دور همی این روز را جشن می گیرند.

. ورود صورتک های ترسناک ونحوه آرایش و نوع لباس پوشیدن های امروزی در جشن هالووین حاصل ورود مهاجرها و تغییر سبک

اصیل جشن ها توسط آدمها هست.و این نمادها و نمایش ها هیچ اصالتی ندارند.

 

و حالا توی سرزمین من یه عده از آدمها بدون خواندن درباره اصل یک جشن ،فقط اون رو کورکورانه تقلید میکنند.نمیخوام مانع

شادی بشوم اما نه تنها جشن های مربوط به سایر کشورها که حتی اطلاعاتمون درباره جشن های اصیل سرزمین خودمان

هم کامل و درست نیست.


توی ایستگاه دنبال پله های بدون برق می گشتم

با یه تعجبی نگاهم کرد و گفت : این همه پله ها رو بالا بری؟

بهش گفتم : وقتی از پله های بدون برق بالا می روی یا روی هر پله اش میشینی،می توانی کلی قصه بسازی و چرایی های

ذهنت را اونجا بگذاری و بری بعدی، اما پله های برقی چی؟

هنوز هیچی توی ذهنت نبافتی،می رسی آخرش

گفت: عجیبی هان

دستش را محکم کشیدم  و گفتم آره خیلی عجیب هستم و همه میگن

وقتی رسیدیم بالا نفس نفس می زد ،اما کلی برای هم قصه گفته بودیم


تصورش هم پر از هیجان هست.اینگه یکی از بچه های دبیرستان و یا دانشگاه ازدواج کند و کل اکیپ را شب عروسیش دعوت 

کند.خانواده عروس و داماد را روی صندلی ها بشونیم و بگیم بفرمایید میوه و شیرینی و بعد کل صحنه بره زیر سلطه دوست های

عروس

کلی جیغ و بزن و برقص و شیطنت و عکس و سلفی.و آخر شبش با ماشین بریم دنبال عروس ،بلهههههههههه با کلی بوق و موزیک

بعد از چند روز هم رفیق جان توی گروه بزنه:

بچه هاااااااااا،مادرشوهرم گفت چقددوستات مثل خودت شیطون . باحال بودند.ما هم برای اثبات این رفاقته ،آقای داماد رو توی

خرج بندازیم و یک روز ناهار بریم خانه رفیق جان

خب،این هم یه جور هوس دخترانه هست دیگه


تو یه کتابی خواندم که نوشته بود:

پیرمرد میگفت

با گذشت سالها می بینی که پیر شده ام

و امیدوارم داناتر هم شده باشم.

قدیم ترها وقتی توی خیابان و یا پارک ها راه می رفتی دست بیشتر پیرمردها مجله و رومه می دیدی،وقتی  هم خانه

پدربزرگ ها و مادربزرگ ها می رفتی کنج یکی از اتاق ها یک کتابخانه با کتاب های مورعلاقه شان بود،شنیدن اخبار و رادیو 

و دیدن مستندها هم از سرگرمی های جالب اونا بود.خب معلومه چنین پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی با کلی تجربه و آگاهی 

پیر میشوند.

و این روزها بیشترین اطلاعات ما شده در حد خبرها و تیترها و نوشته های مجازی.تازه با ادعای حمایت از محیط زیست هم

سراغ کتاب های پی دی اف و یا صوتی رفتیم

ما چه مادربزرگ ها و پدربزرگ هایی می خواهیم بشویم


همیشه از گذاشتن یک متن توی اینستا ناله می زدم،اینکه حالا عکس از کجا پیدا کنم؟اونم یک عکس مرتبط و قشنگی که در

نگاه اول مخاطب را جذب کنه؟.اما این روزها دلم برایش تنگ شده.آخه تنها ارتباطم با بعضی از آدم ها و نوشته ها فقط از طریق

اینستا بود 

حال سرزمینم خوب نیست اما هیچ کس حق دست درازی و زبان درازی و دخالت تو مشکلات سرزمینی ما ندارد.

پای سرزمینمون ایستاده ایم چون پاش ایستادن که شد ایران.شاید راه را کمی اشتباه رفته باشیم اما بخشش و تغییر مسیر 

و برگشتن به راه درست امکان پذیر هست.پس الکی برای سرزمین من و مردمان سرزمینم نقشه نکشید 


تاهای قدش را نشمردم اما هنوز محکم روی پاهای خودش راه می رفت.طوری دور ضریح می چرخید و قربان و صدقه اش می رفت 

 که باورت می شد عزیز ترین کسش هست.اشک دخترک بند نمی آمد پر چادرش را گرفت و گفت: خیلی دعا کنید

خندید و گفت:

همه گره ها باز می شود.ان شاالله


فکر کنم روی هم رفته یک ماه خواندنش طول کشید ،از بس فصل اولش سنگین بود با هیچ هولی جلو نمی رفت اما از فصل

دوم افتاد روی غلطک و راه افتاد.یک کتاب با یک دید نو به جنگ از نگاه زن ها.زن های روسی که تمام رویاهای دخترانه شان را 

کنج صندوق ها گذاشتند تا به وقت برگشتند. 

جنگ چهره نه ندارد شاید بگویید مردانه هم ندارد اما سخت است و قوی.قد موهایت را باید کوتاه کنی تا زیر کلاه های آهنی جا

شود و سالها بعد از برگشتند باید صبر کنی تا دوباره قد بکشند و با لباس هایت آشتی کنی. دخترانی که به عشق وطن توی

خط مقدم نه پرستار بودند و نه امدادگر که تک تیرانداز و مین روب و فرمانده گردان بودند و شب ها زیر بمب بارن های تمام نشدنی

گاهی زیر لب برای زنده ماندنشان دعا می کردند

کتاب سخت بود و سنگین اما واقعیت و جنگ چهره نه ندارد نه برای ن روسی و نه برای ن سرزمین من و نه برای هیچ زنی


یک کتاب سه جلدی و خوش خوان.ردیف بالای قفسه کتاب فروشی نشسته بود و خوب برای خودش سلطنت می کرد و پر از 

داستان های کوتاه ایرانی از سال 1300 تا همین پارسال اون هم از بزرگ علوی و صادق هدایت بگیر تا نویسنده های همین

روزها.آخ نمی دانید که ورق زدنش چه حال خوبی به آدم می داد ،دیگه بماند خریدنش و هر شب یک داستانش را خواندن

کتاب ها را که داشتیم ورق میزدیم سراغ ماشین حساب گوشی هم رفتیم.عدد زدیم و جمع کردیم که آخر مساوی،دیدیم گویا 

قیمت سر به فلک زده و فعلا با پول تو جیبی این ماه نمی توانیم صاحبش بشویم.

با کلی بغض و ناراحتی کتاب ها را به تخت سلطنتشان برگردوندیم و دعا کردیم کنار قیمت های این روزها،قیمت کتاب هم با هم

و دسته جمعی پایین بیاید.ان شالله


کلاس تمام شده بود و لا به لای بچه ها دنبال مامانش می گشت که دیدم جلوی من ایستاده و دست هایش به سمت بالا،یعنی

بغلم کن.من هم از خدا خواسته زودی بغلش کردم و رفتم سمت هانیه.هانیه بهش می گفت جوجه و تمام مدتی که توی بغلم

بود  بهش پیشنهاد می داد که بغل اونم بره و وقتی با جواب رد روبرو می شد می گفت ببین این مامانت نیست اشتباه گرفتی.

منم به هانیه می گفتم: کرم داری؟ خب بچه توی بغلم هست دیگه.

مهدی هم طوری به هانیه نگاه می کرد یعنی : این حرکات چیه از خودت درمیاری.

توی بغل من آرام بود و گاهی برای پنهان شدن از هانیه سرش را روی شانه هایم می گذاشت تا اینکه هانیه برنده میدان شد

و مهدی با دیدن من طوری زد زیر گریه که تمام تصوراتش با خاک یکسان شد.من مامانش نبودم و فقط چون مث مامانش چادر

سرم بود به آغوشم پناه آورد.

 

 

 


ته دلش غنج می رفت و چنان قربان و صدقه اش که اگر کنارش نشسته بود دست هایش را روی لپش میگذاشت و تا

انتهای دوستت دارم گفتنش با یک لبخن گشاد لپ هایش را می کشید،آنقدر می کشید که هم لپ های او قرمز شود و هم 

 بگوید آخیش که چسبیدتوی تصورش خندید و گفت فعلا بماند این تصوراتم با عکس هایت که به وقت واقعی شدن ،آخ که 

لپ هایشترا بکشم و بگویم مدتهاست که منتظرتم


این بار مناجات امیدواران از امام سجاد علیه السلام را خواند.همان مناجاتی که پر از حس امید هست و فریاد می زند که خدا

هست هنوز.

 تا رسید به این عبارت ( چگونه فراموشت کنم،که همیشه به یادم بودی) مفاتیح را بست و گفت:

 

دست هایش یخ کرده بود و دلشوره توی وجودش نشسته بود.هم باید به منبرش می رسید و هم به قرارش.برنامه روضه های 

خانگی شیخ یک منبر بیست دقیقه ای بود و چای آخر روضه.امروز باید از خیر خوردن چایی می گذشت تا به قرارش

برسد.روضه را خواند و با عجله سمت در رفت که شیخ جعفر بهش گفت: آقاجان بگیر بشین خودش می آید.روی حرف شیخ

حرفی نزد و چایی را خورد .بلند شد تا برود که این بار شیخ کمی بلندتر و جدی تر بهش گفت:بشینید که ماشین الان می

آید.عجله داشت و کسی از دلشوره اش خبری نداشت.مرد جوانی وارد مجلس شد و بعد از سلام و احوالپرسی جلوی شیخ

جعفر نشست و یک دستهسوئیچ جلویشان گذاشت و گفت: بفرمایید فردا خودتان یا یکی برای سند زدن ماشین محضر بیایند.

شیخ سوئیچ های ماشین را بهش داد و حرفی زد.اشکش بند نمی امد و رفت توی حیاط.این بار نه از سر عجله داشتن که از 

سر شرمندگی.یک زد روی شانه اش و گفت: خوبی حاجی؟

هنوز اشک می ریخت که گفت:

رقم جوانی هایم را ندارم.رفت و آمد برایم سخت شده و دنبال خرید یک ماشین بودم که یکی از اقوام  که کارمند اداره بازرگانی

هست بهم پیام داد بیا و فرم درخواست ماشین پر کن و بقیه اش را بسپار به من.قرار را برای امروز گذاشت.بهش گفتم که خانه

شیخ جعفر منبر دارم،گفت تا منبرت تمام شد زودی بیا.هروقت خواستم بروم شیخ نگذاشت تا این سوئیچ ها را کف دستم 

گذاشت و گفت برایت پیغام فرستادند که ( کسی که یک عمر در خانهما بوده،به خاطر یک مال دنیا هول نمی شود و اربابش را

عوض نمی کند)

 

                   بر در شاهی گدایی نکته ای در کار کرد                        بر سر هرخوان که بنشستم خدا رزاق بود


ته دلش غنج می رفت و چنان قربان و صدقه اش که اگر کنارش نشسته بود دست هایش را روی لپش میگذاشت و تا

انتهای دوستت دارم گفتنش با یک لبخند گشاد لپ هایش را می کشید،آنقدر می کشید که هم لپ های او قرمز شود و هم 

 بگوید آخیش که چسبیدتوی تصوراتش خندید و گفت فعلا بماند این تصوراتم با عکس هایت که به وقت واقعی شدن ،آخ که 

لپ هایترا بکشم و بگویم مدتهاست که منتظرتم


سعی میکنم که شکایت هایم راننویسم ،اما دیروز آقای اسنپی پنج دقیقه دم در معطلم شد .همین که سوار ماشین شدم

با یک عصبانیتی بهم گفت:

بلدی اسنپ بگیری؟ اسنپ آزانس نیست که زنگ بزنی و ده دقیقه بعد حاضر بشوی،اسنپ ماشین های اینترنتی هست که.

خلاصه شبیه یک آدم خنگ و مبتدی برایم قوانین اسنپ را توضیح می داد.من هم توی عصبانیت سکوت کردم و حواسم را پرت

گوشی ام.دلم میخواست بهش بگم بلدم اسنپ چیه و پنج دقیقه معطل شدن این همه سخنرانی ندارد.اصلا قبول حق اعتراض

داشتی اما ایکاش کمی ملایم تر ونرم تر.نه اینکه فکر کنی الان علامه دهر هستی.

 


به قول خودش یک داستان آبکی را تعریف کرده بود.بماند قصه چی بود که فقط آخرش مادر به بچه هایش گفت:

شبیه دانه قهوه باشید،به تمام محیط رنگ بپاشید و حال اطرافیانتان را خوب کنید.منم در ادامه حرف اون مادره می گم:

شبیه قهوه باشید،حال خوبتان را به اطراف و اطرافیانتان منتقل کنید ،اما مثل قهوه تلخ نباشید تا برای شیرین شدن به شکر و قند 

وشیر وابسته باشید

 

خوب قصه ما تمام شد.این بار هم خبری از تکه های چوب نبود تا باهم بشکنیم.


یک تیتر بزرگ:    رازهایتان را بگویید،رازهای گفتنی تان را

گفتند.با خودش گفت الان پر می شود از حس های عاشقانه مثلا: دوستش دارم.باید بهش بگویم که دوستش دارمنمی داند

که دوستش دارمباهم قرار ازدواج گذاشتیم.

نوشتندخواندآتش گرفت.فکرشخیالش.گیج بودگفت از سر شیطنت چه حرف ها می زنندراه رفتنفس عمیق.

باز نوشتندگریه اش گرفتگفت این ها که رازهای نگفتنی بود چرا گفتید.ردشدبی خیالایستاداشکبغض.گفت

باید می نوشتشایدکسیحواسشجمعشدشاید کسی مثلاودعاکرد.

نوشترازهای نگفته رانوشت.عاشق خواهر زنم شدم.خیانت کردم.بهش نگفتم با رفیقش هستمعاشق برادرم شدم.

 

نوشترفت.نوشترد شدبرگشتانگار مخاطب ها هم شوک شدند.شوخی میکنی.جدییعنی اینقدرحرفهای تلخ.

ایکاش نمی گفتیاینقدر گناه

سرش پایین بوداشک هایش.لرزیدخدایاخوانده بود بااین گناه عرش خدامی لرزد.گریه کردباید دعا می کردخدا به 

دلشان بندازدکه برگردن.به بچه اش نگاه کردآینده


صبر کردند.صبر کردند.باز هم صبر کردند تا خبر رسمیت پیدا کرد.

خواندن از روی کاغذ سخت بود ،جه برسد که توی دوربین ها زل بزنند و بگویند.

گفتندخبر تلخ را صبح تیتر اول زدند و به مردم گفتند:  سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده سپاه به درجه شهادت رسید

بغض ها ترکیدکاغذها را رها کردندبا اشک چشم گفتند:  حاج قاسم مان شهید شدآره حاج قاسم خودمانهمان مرد

میدان های جنگاز بیست سالگی شد فرماندهجنگید و گفت فقط برای خدا و امنیت این مردم.با خنده هایش ته دلمان قرص

می شدو حال دلمان خوب.با نگاهش کمرمان صاف می شد و سرمان بالا کهاو هستما هم هستیم

خبر پیچیداشک ها ریختدل ها لرزیدکسی را از دست دادیم.کسی که برای همه مان کسی بودپست ها و حرف ها

نشرپیدا کرد.توی هر دنیای مجازی.مهم نبود ظاهر کسی که می نویسد چه شکلی هستهمه نوشتیماز نبودنش.از

داغشنوشتیم و اشک ریختیم

لا به لای گریه هایمان.لا به لای پست های پر از نبودنشاین بار همه نوشتیم.نوشتیم که:

ما هنوز هستیمایران هنوز هست.او را به ناحق کشتیداما خونش هنوز توی رگ های این سرزمین و مردمش هستو اگر

خونش در رگ های مردم سرزمینم به جوش بیایدحتما حالتان بد شد.باید هم بد شود.به خنده ها و حرف های بی سرو ته این چند نفر گوش نسپاریدما تعدادمان زیاد است.


قرار بود مراسم توی تهران ساعت هشت صبح برگزار شود.هوا نیمه تاریک و در حال روشن شدن که توی دانشگاه تهران جای سوزن انداختن نبود.توی گروه ،بچه ها به هم پیام می دادند و خبر از اینکه: کجایید؟کی می رسید؟توی حیاط هم جا نیست؟من سر چهار راه ولیعصر ماندم تو ترافیک آدمها.قرار شد هرکس هر جایی هست بماند و بشود خبرنگار افتخاری گروه.ساعت هشت صبح و ازدحام جمعیتی که با خودت می گفتی :فکر کنم الان بهترین وقت هست که آقا ه به تمام خانه ها یک سر بزند و بعد جواب خودت که آقا ه هم الان با یک عکس لا به لای همین جمعیت ایستاده.عقربه های ساعت حرکت می کردند اما انگار برای این مردم هنوز ساعت هشت صبح هست و کسی خسته نشده.

مراسم ساعت ها بود که شروع شده بود از همان وقتی که آدمها با هر تفاوت ظاهری و باوری با کلی اشک کنار هم ایستاده بودند و با حرف هایشان برای هم روضه می خواندند.روضه ها و حرف ها  بیدارترشان می کرد .حاج قاسم آمد با همان لبخند و آرامشش،شاید تو یک تابوت اما  کنارتمام این آدمها ایستاده بود.

آدمها و حاج قاسم باهم راه افتادند.از خیابان انقلاب تا میدان آزادی.پشت به پشت ،جای راه رفتن نبود اما باز راه رفتند ،به جلو،به سمت مقصد.ساعت دوازده  ظهر.نیم ساعتی میشد که از خبرنگاران افتخاری گروه خبری نبود.تا پیام اول آمد: بچه ها گوشه خیابان روی یک مقوا نمازخواندمخوبه تو مقواداشتی من روی آسفالت خواندم.آقا مهر نداشتم.انگار طعم این نماز برای همه فرق داشت.

ساعت چهار بعد از ظهر.بچه ها کسی رسیده میدان آزادی؟نه بابا من فکر کنم تازه رسیده باشم انقلابهزار ماشاالله این همه ادم.من بالاخره رسیدم خیابان نوابساعت هفت شبآفتابی که جایش را با ماه عوض کرده بود.سرداری که وداعش با این مردم تمام شده  بود.مردمی که هنوز توی خیابان ها سرگردان بودند.گروه خبرنگاران افتخاری که بالاخره بعد از چهارده ساعت همدیگر را پیدا کرده بودن.موبایلی که وسط گروه نشسته بود و مداحی که می گفت:   دم غروب میگیره دلم


صبر کردند.صبر کردند.باز هم صبر کردند تا خبر رسمیت پیدا کرد.خواندن از روی کاغذ سخت بود ،جه برسد که توی دوربین ها زل بزنند و بگویند.

گفتندخبر تلخ را صبح تیتر اول زدند و به مردم گفتند:  سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده سپاه به درجه شهادت رسیدبغض ها ترکیدکاغذها را رها کردندبا اشک چشم گفتند:  حاج قاسم مان شهید شدآره حاج قاسم خودمانهمان مرد میدان های جنگاز بیست سالگی شد فرماندهجنگید و گفت فقط برای خدا و امنیت این مردم.با خنده هایش ته دلمان قرص می شدو حال دلمان خوب.با نگاهش کمرمان صاف می شد و سرمان بالا کهاو هستما هم هستیمخبر پیچیداشک ها ریختدل ها لرزیدکسی را از دست دادیم.کسی که برای همه مان کسی بودپست ها و حرف ها نشرپیدا کرد.توی هر دنیایمجازی.مهم نبود ظاهر کسی که می نویسد چه شکلی هستهمه نوشتیماز نبودنش.از داعشنوشتیم و اشک ریختیملا به لای گریه هایمان.لا به لای پست های پر از نبودنشاین بار همه نوشتیم.نوشتیم که:

ما هنوز هستیمایران هنوز هست.او را به ناحق کشتیداما خونش هنوز توی رگ های این سرزمین و مردمش هستو اگر خونش در رگ های مردم سرزمینم به جوش بیایدحتما حالتان بد شد.باید هم بد شود.به خنده ها و حرف های بی سرو ته این چند نفر گوش نسپاریدما تعدادمان زیاد است.


یک تیتر بزرگ:    رازهایتان را بگویید،رازهای گفتنی تان ربگویید.با خودش گفت الان پر می شود از حس های عاشقانه مثلا: دوستش دارم.باید بهش بگویم که دوستش دارمنمی داندکه دوستش دارمباهم قرار ازدواج گذاشتیم.

نوشتندخواندآتش گرفت.فکرشخیالش.گیج بودگفت از سر شیطنت چه حرف ها می زنندراه رفتنفس عمیق.باز نوشتندگریه اش گرفتگفت این ها که رازهای نگفتنی بود چرا گفتید.ردشدبی خیالایستاداشکبغض.گفتباید می نوشتشایدکسیحواسشجمعشدشاید کسی مثلاودعاکرد.نوشترازهای نگفته رانوشت.عاشق خواهر زنم شدم.خیانت کردم.بهش نگفتم با رفیقش هستمعاشق برادرم شدم.

نوشترفت.نوشترد شدبرگشتانگار مخاطب ها هم شوک شدند.شوخی میکنی.جدییعنی اینقدرحرفهای تلخ.ایکاش نمی گفتیاینقدر گناهسرش پایین بوداشک هایش.لرزیدخدایاخوانده بود بااین گناه عرش خدامی لرزد.گریه کردباید دعامی کردخدا به دلشان بندازدکه برگردن.به بچه اش نگاه کردآینده


به قول خودش یک داستان آبکی را تعریف کرده بود.بماند قصه چی بود که فقط آخرش مادر به بچه هایش گفت:شبیه دانه قهوه باشید،به تمام محیط رنگ بپاشید و حال اطرافیانتان را خوب کنید.منم در ادامه حرف اون مادره می گم:شبیه قهوه باشید،حال خوبتان را به اطراف و اطرافیانتان منتقل کنید ،اما مثل قهوه تلخ نباشید تا برای شیرین شدن به شکر و قند وشیر وابسته باشید

خوب قصه ما تمام شد.این بار هم خبری از تکه های چوب نبود تا باهم بشکنیم.


فیلم : { judy }

جودی فیلمی که در سال 2019 کاندیدای اسکار شد.فیلمی با موضوعیت بیوگرافی اما در قالب یک داستان. می گفتند که از نظر اسکار ویژگی های لازم را برای انتخاب شدن داشت.فیلم روایتگر زندگی جودی گارلند هست،خواننده و بازیگر هالیوودی که از دو سالگی روی صحنه رفت و همه با فیلم { جادوگرشهر از} شناختنش. جودی یکی از هزاران بازیگری هست که به دستور کمپانی و هالیوود باید همیشه حواسش به خودش و فرم هیکلش باشد.یکی از بزرگترین آرزوهای جودی در دوران نوجوانی خوردن غذای مورد علاقه اش و خواب کافی بوده است.حتی تویفیلم هم نشان می دهند که کمپانی برای حفظ ظاهر جودی به او قرص های انرژی زا  میداده .اما به مرور وقتی کمپانی دیدهجودی دیگه برایش فایده ای ندارد،قرار دادش را تمدید نمیکند.و جودی به یک زن افسرده و وابسته به قرص ها تبدیل می شود تا اینکه توسط یکی از دوست هایش برای اجرای چندتا کنسرت به لندن دعوت می شود و در و شش ماه بعد از کنسرت های لندن در سن 47 سالگی می میرد

نکات جالبی که مخاطب را جذب میکند:

بیان واقعیت و پشت صحنه دنیای شهرت هست.دنیایی که جودی توی اون حق نداشت غذای مورد علاقه اش را بخورد یا حتی با دوست پسرش به گردش برود و ساعاتی را برای خودش داشته باشد.فیلم جالبی هست که ارزش دیدنش را داره

 

 


آقای ترامپ سلام

توییتتان را خواندیم،گفتند یک شبه کلاس های زبان و ادبیات فارسی را با نمره بیست پاس کرده اید و خودتان این توییت را نوشته اید،چقدر زبان کشورم زیبا و دوست داشتنی هست که برای یاد گرفتنش اینقدر زحمت کشیده اید و الحق که معلمتان هم استادی بوده است برای خودش و شما چه شاگرد علاقمندی که اولین مشق تان از لحاظ املایی بدون غلط بوده اما یک لحظه، شاید از نظر املایی نمره بیست گرفته باشید اما از نظر بار معنایی و مفهوم ،نمره صفر را گرفتید.من و مردم سرزمینم با هر تفاوت ظاهر و عقیده نیازی به حمایت شما و بقیه دولتمردان کشورهای دیگر نداریم. شاید دو روز صدایمان را کمی بلند تر کنیم و با هم بحث اما بلدیم مشکلات داخلیمان را حل کنیم .

آقای ترامپ

حال سرزمینمان کمی ناخوش است اما شک نکنید که خوب می شود و باز مثل همیشه مردم تکیه گاه و حامی یکدیگر هستند و این چند نفر که صدا و اعتراضشان کمی نا متعارف هست، دست نشانده های شما هستند که نمی دانم قرار است چه هدایای پوچ و رنگی بهشان بدهید و حق دارید که به دست نشانده هایتان بگویید کمی بلند تر فریاد بزنند ،چون این سالها مردم ایران و سپاهش حسرت به دلتان گذاشته اند که به این خاک چپ نگاه کنید چه برسد به اجرای فکر های خام و و پوچتان.راستی همچنان هم جرات چپ نگاه کردن راندارید

 

می گویم:

لطفا حواستان جمع این چند روزی که برایتان باقی مانده است،باشد که حال مردم سرزمین شما خراب تر است و نیاز به یک رییس جمهور تازه نفس که کمتر در حق مردمش نامردی کند.راستی اگر خواستید دوباره کاندیدشوید فقط یک قول را به مردم سرزمینتان و دنیای مجازی ندهید و آن آزادی بیان هست که یک دروغ محض هست.

 


اینجا می شود کمی آرام تر حرف زد.آرام حرف هایت را بزنی و کم تر برچسب بخوری که چرا سکوت میکنی؟.چرا نظری نمی دهی؟.اصلا تو مال کدام گروهی؟

من مال هیچ گروهی نیستم.من آتش گرفتم وقتی خبر شهادت سردار را شنیدممن آتش گرفتم وقتی خبر سقوط هواپیما را شنیدم.من آتش گرفتم وقتی گفتند علت سقوط نقص فنی نبود.من یک ایرانی هستممال همین آب و خاک.مال همین سرزمین با تمام نقص هایش

من هم سرزمینم را دوستدارم و هم مردمش را با هر تفاوت ظاهر و عقیده ایبا هر نظر و دیدگاهیمن دوست ندارم مردم باهم بجنگندمن دوست ندارم با سر هم فریاد بزنیم و تماشاگرهای خارجی دورمان بشینند و تماشایمان کنندمن دوست ندارم از بیرون سرزمینم اذیتم کنند

من و ما حق اعتراض داریم.اما نه با فحاشی و اجازه دادن به دیگران که برایمان تعیین تکلیف کنند.ما خودمان برای حق خودمان می جنگیم و نیازی به دخالت کشورهای دیگر نداریم

قبول قصه دردناک است.اما ما مردم با هم هستیم،با هر عقیده و باوری


وقتی دندان های شیریمان می افتادند کلی قصه خلق میشد:

بگذارش زیر بالشت تا فرشته دندان برایت هدیه بیاورد

بیا توی باغچه بکاریمش، اون وقت برای چی نمی دانم؟درخت دندان دربیاید و محصولش را بفروشیم؟

دندانت را موش خورده؟

اما این وسط یک قصه عامیانه بود یعنی از مامان بگیر تا عمه بزرگه بابات ،همه برایت می گفتند که : یک وقت زبان نزنی تا دندانت کج درنیاید.و همین جمله کافی بود تا این زبان حرف گوش کن برای سرکشی و اینکه ببیند دندان کج شده یا نه هی سری به آن بزند و تایید کند که هنوز کج نشده است. . وقتی یکی از دندان های شیری ام می افتاد دهانم را اندازه غار باز می کردم و به غریبه و آشنا می گفتم : ببین یک چاله فضایی،قراره یک دندان جدید پرش کند.شنونده عزیز هم مثل منگول ها نگاهم می کرد و میگفت: زبان نزن که کج درنیاید. منم سرم را می انداختم پایین و دنبال بقیه خیال پردازی هایم می رفتم

دیروز که دندان عقلم را کشیدم و به مامان گفتم باز یک چاله فضایی، یادبچگی هایم افتادم.یعنی هیچ کس نمی گفت: عجب خلاقتیببینم این چاله فضایی راهمه فقط نگران بودن که دندان کج نشود و مهم نبود خلاقیت کج بشود. شاید بگید این همه حرف آخرش که چی؟آخرش اینکه خدایی نزنید تو برجک خلاقیت و تصور سازی آدمها،توی هر رده و سن و سالی.الانم قراره این چاله فضایی توسط خودش و ویژگی های آفرینشش بهم جوش بخورد


یک گزینه توی اینستاگرام هست که یک وقت هایی دلت می خواهد سراغش بروی و محکم رویش بزن.آخ نمی دانی چقدر می چسبد وقتی روی این گزینه می زنی و بعضی ها را شوت می کنی بیرون.اما همان وقت ها هرچی صفحه و پست ها را بالا و پایین می کنی ، می بینی ردی از آشناییت و فامیلی وسط هست.بعد هی با خودت میگی بزنم گزینه رو؟نزنم گزینه رو؟بعدا می گی بابا بگذار بزنم گور بابای رفاقت و فامیلی،خسته شدم از حرف های بی مفهوم و جنگ های درونی اش که ریخته توی پیجش و تا میای گزینه را بزنی می گویی: چند وقت دیگه که تو مهمانی ببینمش یه تیکه چرب و چیلی بهم می اندازد.

خلاصه این روزها دعا می کنم بی دلیل دستش برود روی گزینه و من را آنفالو کند.باور کنید دعا می کنم خیر و برکات به زندگی اش جاری شود و تمام آرزوهایش برآورده شود.


قبل از تب و تاب و حرارت فیلم های جشنواره فجر راهی سینما شدیم.برای دیدن فیلم { جهان با من برقص} راستش وقتی دیدم کارگردان سروش صحت هست کمی دو دل شدم، آخه سریال هایی که برای تلویزیون ساخته را اصلا دوست ندارم به جز ساختمان پزشکانش را، اما اینجا رسما اعتراف می کنم که :

آقای سروش صحت واقعا توی ساخت این فیلم گل کاشتید،عالییییییییی بود.دیالوگ های پر از حرف برای شنیدن بودن،سکانس هایی که دنباله رو هم بودند، طنز و شیطنتی که توی تلخی ها هم به خنده وادارت می کردند، داستان و روایتی که خالی از بی معنایی و سردرگمی مخاطب بود، انتخاب عالی بازیگرها و نقش هایی که بازیگرها فوق العاده زیبا اجرا کردند.

بهتون پیشنهاد میکنم حتما برای دیدن این فیلم به سینما بروید.داستان یک دورهمی دوستانه هست که پر از اتفاقات بامزه و تجدید یک قرار داد دوستانه قدیمی هست


انتخاب بین دوتا فیلم مورد نظرم سخت بود. {جاندار ، جهان با من برقص}.بلیط های  فیلم جهان با من برقص را خریدیم و راهی سینما شدیم. واقعا فیلم عالی بود و ارزش دیدن را داشت حالا براتون ازش می گویم.

اینقدر فیلم از نگاه من قشنگ بود که بوق و کرنا را برداشتم و توی اینستا اطلاعیه زدم که: آهای اهالی و پایه های فیلم و سینما به پا خیزید و با رفیق و خانواده و هرکسی که دوست دارید،راهی سینما بشوید و این فیلم را ببینید.تا اطلاعیه را چسباندم به سینه استوری، خیلی ها گفتند بریم؟یعنی اینقدر قشنگ بود؟پس می رویم سینما. اما یکی برام یک اطلاعیه فرستاد: من دیگر سینما نمی روم ،از وقتی این بازیگرها و کارگردان ها جشنواره فجر را تحریم کردند حاضر نیستم  بابت دیدن فیلم هایشان پول خرج کنم ،مگر یکی از کارگردان های شاخ و مورد نظرم.آخرش هم گفت: بگذار بفهمن که یک هوادار و مشتری دایم سینما اونا را تحریم کرده. مقابل اطلاعیه اش فقط یک استیکر تعجب زدم و بی خیالش شدم. نشد و نخواستم اونجا برایش یک اطلاعیه جدید بزنم،اما دلم میخواهد اون اطلاعیه را اینجا بنویسم و بچسبونم به سینه وبلاگم:

وقتی یک فیلم ساخته می شود یعنی کلی سرمایه مالی و جانی،سرمایه مالی که از جیب تهیه کننده خرج می شود و سرمایه جانی یعنی بازیگری که قبول می کند اون نقش را ایفا کن.کار شروع می شود و تمام می شود.گفتگوها هم انجام میشود و چندتا سینما سانس هایشان را کف دست فیلم میگذارند تا دیده شوند.الان وقت بازخوردها و برگشتن سرمایه مالی و جانی هست که خرج این فیلم شد. فیلم نزدیک های رفتن روی پرده هست که یکی دستش را بالا می برد و میگوید من تحریم میکنم.تهیه کننده و کارگردان و بقیه سرمایه های جانی خشکشان می زند.الان؟الان که وقت برگشتن سرما یه ها و بازخوردها هست؟.دل ها هنوز گرم آمدن مخاطب هست که یکی از مخاطب ها هم می گوید من هم نمی آیم.

مخاطب عزیز،لطفا برای دیدن هیچ فیلمی به سینما نرو و پول هایت را خرج آنها نکن.چون قطعا آنها هم از نیامدن تو خوشحال می شوند.تویی که ادعا می کنی یک مخاطب پر و پاقرص هستی اما به وقت بازخوردها و دیده شدن ها و برگشتن سرمایه ،خودت را کنار می کشی.لطفا سینما نرو چون هنوز یاد نگرفته ای که فرهنگ یعنی احترام به آدم ها با هر باور وعقیده ای. قرار نیست پای اسم هر بازیگری مهر تایید را بزنیم،نه خیلی راحت می شود نقدشان کرد و می شود پای تحریم های بی دلیلشان هم بگوییم: خب من وقتی از فیلم خوشم بیاید برای دیدنش می روم.اشکالی ندارد تو دیگه فیلم بازی نمی کنی.


می گه:

تمرین نوشتن فقط نوشتن هست.باید بنویسی.هر موضوعی که دیدی ،هر اتفاق ساده و بامزه و بی مزه ای هم که دیدی یا شنیدی را بنویس.بهش پر و بال بده و تبدیلش کن به یک داستانراست میگه تمرین نویسندگی فقط نوشتن هست.مثل تمرین موسیقی که فقط نواختن ساز هست

این روزها کمی سخت تر می نویسم.شاید کمی وسواسی تر و این اصلا خوب نیست چون کم کم تنبل می شوم و چیدن کلمات کنار هم برای ساختن یک قصه را فراموش می کنم.اما خب شاید کمی حق داشته باشم،وقتی می بینم این روزها تو دنیای مجازی اول عکس ها و بعد حرف های بی مفهوم بیشتر لایک می خوردند یا توی کتابفروشی ها و خیابان دست آدم ها کتاب هایی را می بینم که علت شهرتشان یک معرفی مجازی یا معرفی توسط یک شخص خاص و شاخ هستکتاب ها و نوشته هایی که تهش که نه همان پاراگراف اول هم حرف ها برایت پر از حس پوچی هستند.حسی که آخر هر نقطه می گویی: خب یعنی چی؟الان قصه چی شد؟و دلت می خواهد یک بلند گو بگیری و جلوی این خواننده ها بشینی و بپرسی: چی شد این کتاب را انتخاب کردید؟ داستانش چی بود؟.حرفی برای گفتن داشت؟

شاید هم من دارم زیادی ایراد می گیرم و برای خودم خط کش های مختلف میگذارم. شاید این روزها بعضی از آدم ها فقط دنبال خواندن یک داستان یا کتاب هستند ،هر داستانی .مهم نیست حرفی برای گفتن دارد یا ندارد.


توی اینستا با قلم و سبک نوشتنشآشنا شدم.استوری هایی که پر بود از معرفی کتاب و فیلم های روز تا بهترین های دنیای کلاسیک و سال های هزاو نهصد و گاهی تهران گردی ها و ایران گردی هایشان.از دوشنبه های قصه های فرودگاهی تا  چهارشنبه های کلاسیک.بین تمام این ها روضه های ناگهانیشان چیز دیگری بود.توی پروفایل نوشته بود: یک دکتر شهرویوری چپ دستی که درس طلبگی هم می خواند.

همین یک خط معرفی کافی بود تا اسم {دکی طلبه }را برایش انتخاب کنم.و امروز به تقلید از این قلم و سبک نوشتاری دکی طلبه من هم یک روضه ناگهانی نوشتم.خواستم توی اینستا هم پست کنم و پایش اسمشان را هم بنویسم .شاید روزی گذرشان به وبلاگم هم افتاد

من که آقای مجلسی نیستم.

اما اگر بودم.

تویک شب پاییز که باران مثل سیل می آمد و صدای برخوردش با طاق برزنتی هیئت زمینه ی ها شده بود،درست وسط  شورآخرهای روضه ،وقتی جوان ترهای مجلس با زیر پوش های یک دست مشکی دورم حلقه زده بودند و می گفتند: و الحمدالله که نوکرتم،الحمدالله که مادرمیو چند ردیف عقب تر هم محاسن سفید های مجلس زیر لب و با شانه های لرزان می گفتند: الحمد الله که از بچگی هام مادر سایه روی سرمی.

روی چهار پایه چوبی ام می نشستم و می گفتم: 

شجاعت و جنگ آوری اش زبان زد اهل کوفه و قبلیه بنی تمیم بود.مردای قبلیه آرزویشان بود که پسرهایشان درس جنگ آوری را ازش یاد بگیرند.مرد جنگ بود و پی فرمان امیر.عبیدالله بهش گفت باید را حسین زا ببندی. راه را بست .از دست حسین آب خورد به اقامت  حسین نماز خواند و راه هنوز بسته بودکه حسین بهش گفت: حر مادرت به عزایت بنشیند.سرش را پایین انداخت و با بغض نشسته  توی گلویش گفت: هرکسی جای تو بود و اسم مادرم را می برد ،اسم مادرش را می بردم اما چه کنم که مادر تو فاطمه هست.

بعد عبای مشکی ام را روی سرم می کشیدم و می گفتم:

حر راه حسینت را بست و خریدیش.ما که ادعایمان می شود مادرمانی

 


تو بیشتر خبرگزاری ها و سایت های این دنیای مجازی طوری تیتر زدند که { تتلو بازداشت شد} هرکس نداند،با خودش می گه ،فکر کنم این تتلو سلطان طلایی،نفتی،آبی،برقی یا گازی هست.آفرین بزنیم  کف قشنگه را که تتلو را گرفتند.به نظر من تتلو یک دفتر نقاشی متحرک هست. از این دفتر نقاشی هایی که هرجا رسیده بساط مداد و ماژیک های رنگی اش را پهن کرده و به بچه های زیر پنج سال گفته: بیا برای عمو یک نقاشی بکش


سلام

دلم می خواهد توی این پست باهم یک گفتگو کنیم.یک گفتگوی دوستانه و  دو طرفه

مثلا :

بگید از کجا هستید؟

چی شد وبلاگ و نوشته هام برایتان جالب شد؟

من بیشتر اوقات وقت کتاب خواندن،وبلاگ گردی و  گوش دادن به یک پادکست ،ظاهر شخصی که اون متن را نوشته یا درباره اون حرف می زنند را توی ذهنم تصویر سازی می کنم، تصویر من توی ذهنتان چه شکلیه؟

دیگه

 

 

 


توی اینستا با قلم و سبک نوشتنش آشنا شدم.استوری هایی که پر بود از معرفی کتاب و فیلم های روز تا بهترین های دنیای کلاسیک و سال های هزاو نهصد و گاهی تهران گردی ها و ایران گردی هایشان.از دوشنبه های قصه های فرودگاهی تا  چهارشنبه های کلاسیک.بین تمام این ها روضه های ناگهانیشان چیز دیگری بود.توی پروفایل نوشته بود: یک دکتر شهرویوری چپ دستی که درس طلبگی هم می خواند.

همین یک خط معرفی کافی بود تا اسم {دکی طلبه }را برایش انتخاب کنم.و امروز به تقلید از این قلم و سبک نوشتاری دکی طلبه من هم یک روضه ناگهانی نوشتم.خواستم توی اینستا هم پست کنم و پایش اسمشان را هم بنویسم .شاید روزی گذرشان به وبلاگم هم افتاد

من که آقای مجلسی نیستم.

اما اگر بودم.

تویک شب پاییز که باران مثل سیل می آمد و صدای برخوردش با طاق برزنتی هیئت زمینه ی ها شده بود،درست وسط  شورآخرهای روضه ،وقتی جوان ترهای مجلس با زیر پوش های یک دست مشکی دورم حلقه زده بودند و می گفتند: و الحمدالله که نوکرتم،الحمدالله که مادرمیو چند ردیف عقب تر هم محاسن سفید های مجلس زیر لب و با شانه های لرزان می گفتند: الحمد الله که از بچگی هام مادر سایه روی سرمی.

روی چهار پایه چوبی ام می نشستم و می گفتم: 

شجاعت و جنگ آوری اش زبان زد اهل کوفه و قبلیه بنی تمیم بود.مردای قبلیه آرزویشان بود که پسرهایشان درس جنگ آوری را ازش یاد بگیرند.مرد جنگ بود و پی فرمان امیر.عبیدالله بهش گفت باید را حسین زا ببندی. راه را بست .از دست حسین آب خورد به اقامت  حسین نماز خواند و راه هنوز بسته بودکه حسین بهش گفت: حر مادرت به عزایت بنشیند.سرش را پایین انداخت و با بغض نشسته  توی گلویش گفت: هرکسی جای تو بود و اسم مادرم را می برد ،اسم مادرش را می بردم اما چه کنم که مادر تو فاطمه هست.

بعد عبای مشکی ام را روی سرم می کشیدم و می گفتم:

حر راه حسینت را بست و خریدیش.ما که ادعایمان می شود مادرمانی

 


صدایم کرد و گفت: این ده روز ستون قصه های انقلاب مال تو است.شروع کن به نوشتن اما دست از تکرار بردار و حواست را به مخاطب های امروزی ات بده.مخاطب هایی که دنبال یک قصه جدید از دل قصه های قدیمی می گردند.حرف هایی را بزن که برایشان شنیدنی باشد.بله تمام قصه های انقلاب شنیدنی هست ،اما یک کم خلاقیت به خرج بده و متفاوت تر بنویس.

پشت میزم نشستم و با دکمه های کیبورد بازی می کنم.نوشتن روایت های جدید از دل قصه های قدیمی.کلی ایده به سرم می زند از دوباره دیدن مستندهای تلویزیونی و شنیدن روایت آدم ها تا نوشتن دیالوگ های فیلم ها .باید بنویسم بنویسمبنویسم

نوشتن،نوشتن یک قصه و روایت جدید کهیاد حرفش می افتم ،روزی که گفت: خبرها نباید تکراری باشد.هر روز گزارش و تکرار خبرهای گفته شده،چه فایده ای دارد.بله وقتی ها هست یک یک مقام دولتی به دیدار یک شخص می رود و حرف های مهمی زده می شود،این هم خبر است و هم مهم،اما اینکه هر روز فلان شخص چکار کرد و چه کسی را ملاقات کرد که نشد خبر.خبر باید مردم را تعلیم بدهد ،باید آگاهشان کند،خبر و رومه مال مردم است،مردم از هرقشر و طبقه ای ،پس از این مردم هم بنویسید.وقتی از موفقیت ساده یک مرد در یکی از مرزهای ایران یا مناطق دورافتاده می نویسید،امید توی دل آدمها جوانه می زند.خبر ها را مردم عادی می خوانند ،برای آنها بنویسید.

 

همین حرف برای ستون اول امروز کافی است که بفهمم ،مخاطبم مردم عادی هستند،مردمی از جنس خودم نه ماورایی یا خیالی.باید به زبان آنها و برای آنها بنویسم.باید قصه های انقلاب را به زبا آنها بنویسم.

 

پی نوشت: حرف های امام خیمینی .صحیفه امام.جلد 19ص 365


چند روزی است به خاطر این چینی های همه چیز خور یک ویروس از دنیای حیوان ها  وارد دنیای انسان ها شده است.ویروسی که با بدن و محیط انسان ها سازگار نیست.بعد از چند روز سازمان بهداشت جهانی چراغ های قرمزش را روشن کرد و گفت همه کشورها مراقب باشند.هنوز هیچ دارو و واکسنی برایش کشف نکرده اند و امیدوارم زودتر یک راه حل پیدا شود تا حال تمام مردم دنیا خوب باشد و در ایمنی کامل.

اما می خواهم یک چیز را بگویم،لطفا لا به لای پست ها و حرف هایی که می زنید اینقدر بی منطق وبا غضب اظهار نظر نکنید و ننویسید که سازمان بهداشت ایران حواسش به مردم نیست.سازمان بهداشت جهانی تازه چراغ های قرمزش را روشن کرده و هنوز هیچ راه حلی ندارد و شما توقع دارید که سازمان بهداشت ایران یک حصار دور ایران بکشدو با بنرهای بزرگ بنویسد: ویروس جان وارد کشور ما نشو!

لطفا کمی منطقی تر و بدون عقده های قبلی تان بنویسید. و با باورهایمان برای همه مردم دنیا و سلامتی شان دعا کنیم


خب جشنواره فجر هم شروع شد.ما که فعلا هیچ بلیطی برای دیدن فیلم ها روزیمان نشده.البته بگم سری بلیط ها قیمتش مناسب و کمی گران بود ولی استقبال خیلی بالا بود.هنوز که هیچ فیلمی ندیدم اما توی سایت جشنواره یک سر به سوداهای سیمرغ که زدم، به نظرم همه فیلم ها از نظر موضوع و بازیگرهای عالی و درجه یک بودند.و ارزش دیدن فیلم ها را داره تا هم وقت بگذاریم و هم هزینه بلیط را

می دانید آدم حسودی نیستم اما الان دارم به یک سری هایی که بلیط رایگان دارند یا به عنوان مهمان برای دیدن فیلم ها دعوت شدند،حسادت می کنم.ولی خدایی ان شا الله اونا هم بروند و فیلم ها را ببینند و لذت ببرند

راستی اگر برای دیدن فیلمی رفتید خوشحال میشم برایم از فیلم و نگاه خودتان بگویید.البته اگر مثل پست قبلی خسته نیستید برای حرف زدن


خیلی وقت پیش فیلم متری شش و نیم را دیدم.اما نشد و یادم می رفت اینجا بنویسمش.

فیلم روایت یک کله گنده توزیع مواد مخدر است.از اون کله گنده هایی که پلیس چندسالی است که دنبالش می گردد و آخر از طریق دوست دخترش دستگیرش می کنند.شاید موضوع فیلم تکراری باشد اما روایتگری قصه و بازی پیمان معادی و نوید محمد زاده تکراری نیست.روایتی که تمام لحظات فیلم هم حق را به کله گنده مواد می دهی و هم نمی دهی.حقی که به خاطر شرایط کودکی و عقده های درونی بهش می دهی و حقی که بابت معتاد کردن کلی جوان و نابود شدن زندگی ها ازش می گیری.قبول دارم خیلی ها شرایط کودکی خوبی نداشتند و به خلاف کشیده نشدند  و این را هم قبول دارم که شیطان و راه اشتباه برای هرکس یک جور خودنمایی می کند.

القصه که روایتگری موضوع عالی است،دیالوگ ها و سکانس ها پرت و بی ربط نیست، و شخصیت نوید محمد زاده در نقش کله گنده توزیع مواد مخدر یک شخصیت خاکستری است.خب دیگه اگر دنبال یک فیلم برای دیدن می گردید،متری شش و نیم انتخاب بدی نیست.مخصوصا که الان تو حال و هوای جشنواره فجر هم هستیم.


ستون قصه های انقلاب

 

پنجاه سالش هست و یک مهندس برق با باورهایو عقاید خودش.باورها و عقایدی که می گفت بهشون ایمان دارم.این روزها مثل همه مردم  از حال و احوال ت و اقتصاد سرزمینش گله دارد.وقت هایی که از این نا به سامانی ها کلافه می شود،فحش می دهد.فحش ها ساده و در حد اداب و اخلاقش.نه دیگه منشوری و غیرقابل پخش.اون روز سر یکی از کارهای شرکت که گیر امضای یک آدم بی جنبه بود،کلافه شده بود و با کنترل تلویزیون بازی می کرد و غرغر که حواسش پرت مستندی شد که تلویزیون داشت نشان میداد.روزهای انقلاب.شعارهای با مفهومتظاهرات های دسته جمعی جوان های یک سرزمینجوان هایی با ظاهرهای متفاوت اما یک هدف و باور یکسان.

سال سوم دانشکده دندان پزشکی هست که جلویش نشست و گفت: ببین  بابا ،همش تقصیر شماست،انقلاب کردید و این شد اوضاع مملکت.خب شاه بود دیگه.صدای تلویزیون را کم کرد و بهش گفت:

روزهای تظاهرات ازصبح تا آخرشب با بچه های دانشگاه بودم.آقاجون و عزیز که می دانستند هدفم چیه،خیلی مخالفت نمی کردند.نه سرگروه بودم و نه عضو حزب و توده خاصی.یکی از هزاران جوان این سرزمین بودم که به هدف و باورم ایمان داشتم.اون روزها هیچی  توی سرزمینمان با باورهایمان ساز موافق نمیزد ،باورهایی که روی هوا و از سر شکم سیری بهشان نرسیده بودیم .تصمیم گرفته بودیم که  اعتراض کنیم.یک اعتراض منطقی به دور از هر جنجال وجنگ داخلی، به دور از فحاشی و توهین به باورهای آدمها .

ما انقلاب کردیم.یک انقلاب درست ودرمان که با باورهایمان سازگار باشد.انقلابی که پایش کلی جوان دادیم.انقلاب با یک هدف مشترک بین تمام آدمهای یک سرزمین.

لیوان چایی اش رابرداشت وگفت:

این روزها حال باورهایی که پای اون انقلاب گذاشتیم،خوب نیست.چون خیلی هایمان امانت دارهای خوبی نبودیم.خیلی هایمان با هر لباس و توی هر جایگاهی ،اشتباه رفتیم و اون انقلاب اصلی رابه امروزی هامنتقل نکردیم.هر کداممان بخشی از اون انقلاب را منتقل کردیم که موافق خواسته هایمان بود.به این روزهای نگاه کن.حتی یادمان رفت یک اعتراض منطقی وبه دور از فحاشی به باورهای همدیگه رابهتان منتقل کنیم


احساس می کنم چند وقتیست که نوشته هایم اسیر چهارچوب ها و قواعد شدند.قواعدی که اجازه نمی دهند مثل قبل راحت تر بنویسم.نمی دانم خوب است یا بد؟ شاید خوب چون هرچیزی را نمی نویسم و ساعت ها جملات را کنار هم می نشانم و هی با خودم می گویم یعنی منظورم را به مخاطب رساندم یا نه.شاید بد چون شدم خانم ناظم نوشته هایم و هی ازشان غلط های الکی میگیرم.اسارت نوشته هایم  را وقتی فهمیدم که بارها می نویسم و پاک می کنم.هربار از اول می خوانمش و می گویم نه نشدنه انگار مفهوم را به مخاطب منتقل نمی کنهنه اینجاش جالب نیستنهاصلا ولش کنولش می کنم و کلمات توی ذهنم خاک می خوردند


به لطف یک دوست مجازی که دست کمی از یک دوست حقیقی ندارد،ما هم راهی جشنواره فجر شدیم.

فیلم { درخت گردو} کارگردان { محمد حسین مهدویان} اکران {حوزه هنر اسلامی.}

سوار مترو و ایستگاه فردوسی پیاده شدم.هنوز یک ربع وقت داشتم و شروع کردم به یک پیاده روی تقریبا آهسته.تا حالا حوزه هنرهای اسلامی نرفته بود.تمام مسیر تصویرش را توی ذهنم می کشیدم که رسیدم جلویش.چقدر قشنگ بود،چقدر معماری و طراحی اش دلنشین بود.توی حیاط جلوی ساختمان هایی که هرکدام یک قدی کشیده بودند ایستادم و گفتم: الحق که حوزه هنر هستی. خواستم از یکی بپرسم محل جشنواره کجاست که دختر و پسرهای چند نفره شدند نقشه راهم. بهش زنگ زدم و گفتم رسیدم.گفت خداروشکر ،امیدوارم از دیدن فیلم لذت ببری. نیم ساعت به شروع فیلم باقی مانده بود که در سالن را بازکردند، یک   ندید و بدید بازی از خودم درآوردم که نگو،توی دلم گفتم من که این همه سالن سینما رفتم چرا مثل آدم هایی که تا حالا سینما نرفته اند دهانم ده متر باز شده؟.خب اعتراف می کنم.سالنش عالی بودطاقی که با چراغ های ریز و روشن شبیه آسمان پر ستاره  شده بود، صندلی های مخملی و نرم قرمزی که به ردیف و با سطح های مناسب کنار هم جا گرفته بودند و و فضایی که دوطبقه بود و آدم را یاد فیلم هایی انگلیسی می انداخت ، وقتی خانواده های اشرافی انگلیس برای دیدن جدیدترین نمایش شکسپیر با اون دوربین های یک دسته شان طبقات بالا می نشستند. حواسم پرت خیال بافی هایم بود که یک چهره آشنا دیدم.محمد حسین مهدویان،کارگردانی که تا امروز از دیدن فیلم هایش لذت برده بودم و  و به خاطر  خلاقیتش تو سوژه یابی هایش برایم یک آدمی هنری دوست داشتنی شده بود.

فیلم شروع شد  قصه ای که کسی سراغش نرفته بود وبا تمام دردهایش ساکت مانده بود.یک جنگ ناعادلانه شروع شده بود.آلوده کردن هوایی که هزاران بچه و زن و مرد بی گناه ایرانی درش نفس می کشیدند.سرفه ها و زخم هایی که تا چند روز برایشان نا آشنا بود.و با خوب میشود وچیزی نیست دل خودشان را گرم یک امید نگه می داشتندسردشت و آدم هایش را شیمیایی کردند آن هم به ناحق

فیلم روایتگر یک قصه واقعی بود.روایت یک واقعیت این بار نه از زبان یک فرمانده یا سرباز که از زبان یک مرد معمولی.مردی با زبان و اصالت کردی که الحق پیمان معادی خوب از پسش برآمده بود. 

 

خب تا حالا اینطوری درام وار یک فیلم را بهتان معرفی نکرده بودم،اما برای تنوع زدیم تو خط این مدل معرفی فیلم.حالا  مثل همه معرفی هابه زبان خودم ، می نویسم:

موضوع فیلم عالی بود.موضوعی که کمتر کسی بهش پرداخته بود و روایت داستان از زبان یک آدم عادی. و انتخاب دقیق مهدویان برای بازی نقش اول مرد که واقعا پیمان معادی عالی بود هم از نظر گریم و هم از نظر لهجه و هم از نظر بازی. اما خب داستان زیادی پر از توصیف بود و کشدار شده بود.و از نظر من بدترین نقطه ضعف فیلم روایتگری مینا ساداتی روی فیلم بود.روایتگری که خلاقیت مخاطب را ازش گرفته بود و داستان را زودتر از حدس مخاطب جلو می برد.طوری که وسطای فیلم دلم میخواست بگم آقا یکی به این مینا ساداتی بگه  شما فعلا سکوت کن.

خلاصه اینکه تا فیلم روی پرده سینمااومد برای دیدنش بروید.بروید و حال و روز اهالی سردشت تو روزهای جنگ را ببینید


قصه های ستون انقلاب

 

حوصله اش سر رفته بود و با کنترل افتاده بود به جان  شبکه ها ، همه برنامه ها یک موضوع داشتند، انقلابمیزگرد انقلابی، شعر انقلابی، سریال انقلابی . ، که یک صدا پرتش کرد به سالهای دبیرستان

                                                       ای ایران ای مرز پرگهر     ای خاکت سرچشمه هنر    

سر کلاس نگاهمان پی صدای پشت در بود تا معلم پرورشی وسط فرمول های ریاضی و بیت های ادبیات صدایمان کند و بگوید: ببخشید اجازه است زهرا برای تمرین سرود بیاید کلاس پرورشی؟و با یک حالتی که انگار برای دریافت سیمرغ بلورین جشنواره فجر صدایمان کردهاند با افتخار و قدم هایی محکم از کلاس بیرون می رفتیم.یا روزهایی که خبر از تمرین سرود یا نمایش نبود باز نگاهمان پی عقربه های ساعت بود تا زنگ تفریح بخورد و با عجله سراغ بقیه تزیئن کلاس و نظم دهی به مطلب های رومه دیواری مان برویم.چه رومه دیواری هم بود،تمام خاطراتش نقل قول های بابا بزرگ ها و مادربزرگ هایمان بود یا نهایتش خاطرات احمد آقا سبزی فروش محله.زنگ انقلاب های برنامه صبگاهی.خاطرات معلم ها از آن روزها. تا روز بیست دوم وبهمن یک جشن بزرگ توی حیاط مدرسه و بالاخره اجرای سرود و نمایش هایی که یک ماه تمرین کرده بودیم.

توی همین نمایش ها و سرودهایمان آدم ها را شناختیم.توی آژانس شیشه ای و مستندهایی که پر بود از شعارهای دسته جمعی و هماهنگ،آدم ها را شناختیم.لا به لای تکه کاغذها و رومه های قدیمی که به در و دیوار مدرسه میچسباندیم،خمینی و شاه را شناختیم.انقلابی را شناختیم که گوینده اش نسل های مستقیم انقلاب بودند،ادم هایی که حقیقت را برایمان گفتند و دنبال سانسور کردن های عجیب و غریب نبودند.

کنترل را روی شبکه ای که سرود انقلابی می خواند،نگه داشت و با خودش گفت: عجب روزهای انقلابی باحالی داشتیم


خب جشنواره فجر امسال هم تمام شد و مثل هر سال پر از حاشیه بود. امسال اختتامیه اسکار را هم تیکه ای دیدم.قبل از معرفی برنده ها مجری اسکار از پشت میکروفون جهانی گفت:

لطفا وقتی اسامیتان را اعلام کردیم،بیاین بالا و بعد از گرفتن این جایزه کوچیک یک تشکر کنید و بروید.لطفا پشت میکروفون از ت و مشکلات جهانی حرف نزنید ،چون شما هیچ علمی درباره ت و جهان ندارید.

ایکاش مجری جشنواره فجر هم همین جملات را قبل از اعلام برندگان می زد تا هر بازیگر و کارگردان و نویسنده وطراح لباسی ،بعد از دریافت جایزه اش دنبال یک میکروفون نمی گشت تا حرف هایی که ساعت ها توی پیچ اینستاش نوشته،اونجا هم تکرار کند.ایکاش بعد از دریافت جایزه هایشان پشت میکروفون می گفتند:

 از همه ممنون از مردم سرزمینم که بابت دیدن فیلمم بلیط خریدن و به جشنواره اومدن.ممنون که بین تمام شلوغی های کاری و ذهنتان هنوز دیدن فیلم های ما برایتان جالب است.امیدوارم ازامروز که صاحب این جایزه شدم ،بیشتر برای هنر سرزمینم تلاش کنم تا توی جایگاه خودم حال دل مردم و سرزمینم را خوب کنم.


قصه های ستون انقلاب

 

یک نگاه از بالا به پایین بهم انداخت و گفت:

_دیروز رفتی؟

__آره

_آررررررررررررررره؟

__خب آره چرا باید نمی رفتم؟

_به نظرت چرا باید می رفتی؟

__خب تو بگو چرا باید نمی رفتم؟

_چون حال و احوال و اوضاع مملکت خوب نیستنه ینه اقتصادینه فرهنگی و نه

 

__چهل و یک سال پیش،جوان هایی که هم سن الان من بودند برای رسیدن به یک آرمان و هدف بلند شدند و مبارزه کردند.همه اونا مثل من و تو پر از آرزو و رویا بودند.یکیشان عاشق بود و برای رسیدن به عشقش لحظه شماری می کرد، یکی دیگه می خواست دکتر بشود، یکی دیگه تو خیال تاسیس شرکتش یا حتی مکانیکی اش بود.یک روز وقتی دیدن یک آدمی که از جنس خودشان نیست وبا قوانینی که موافق باورهایشان نیست سرزمینشان را اداره میکند،قیام کردند.برای یک مدت درس خواندن و رسیدن به آزوهایشان را کنار گذاشتند وبرای یک هدف با هم متحد شدند و به هدفشان رسیدند.خیلی از اون جوان ها اون روزها شهید شدند،خیلی ها گم شدند و خیلی ها این روزها شدند پیرمردهای سرزمینشان .من اگر امروز توی این نابسامانی های اقتصادی و ی و  هرچی این سرزمین رفتم راهپیمایی فقط یک دلیل محکم داشتم.دلیلی که تمام این سالها پایش ایستادم و اون اینکه:

من رفتم تا به جوان های سال 57 بگم، هدف شما و راه شما بدون شک بزرگترین  هدف و درست ترین راه بود.هدفی که به خاطرش آرزوهای شخصیتان را رها کردید و دنبال یک آرزو دسته جمعی رفتیدشما راه درستی را رفتید و اگر این روزها راه ما غلطه به خاطر اشتباهات خودمان هست. من رفتم و می روم تا دینم را به جوان های اون سالها ادا کنم


خب کمی غرغر کنیم

 

قبول که بچه های شیطان و بازیگوش کلاس هستیم،اما اصلا قبول نداریم که حواسمان جمع درس استاد و حرف هایش نیست که اتفاقا اگرپای جزوه نویسی به میان بیاید،جزوه ما سه تا کامل تر از بعضی از اعضای کلاس هست.تازه بهمان میگن حواس بقیه را هم پرت می کنید که باز هم ما قبول نداریم،چون ما اصلا به اونا کاری نداریم.بازم تازه یکی از همان اعضای کلاس به ما چشم غره می رود و می گوید: همش به آدم می خندید.هنوز که بحثش پیش نیامده اما اگر پیش بیاد بهش می گوییم: آبجی نه خودت و کارهایت و نه نوشته ات خنده دار نیست که ما بهش بخندیم،ما به خودمان و یه ماجرایی که لا به لای نوشته هایت ما را به یاد یه خاطره مشترکمان می اندازد،می خندیم.بازم تازه گهگاهی بهمان تیکه هم می اندازند ،که این مورد اصلا مهم نیست و خودمان را درگیرش نمی کنیم.

خلاصه بیشتر غرغرهایم به خاطر رفتار همان هایی است که برای ما بالای منبر می روند، آن وقت تمام مدتی که استاد درس می دهد با کمال افتخار سرشان توی گوشی های موبایلشان است و گاهی برای خالی نبودن عریضه یک کله ای برای حرف های استاد تکان می دهند .باشد قبول تو خوب و تو کارهایت براساس چهارچوب،ما هم بچه های بی چهارچوب کلاس.خب پس چرا با ما می گردی؟چرا موقع برگشتن سعی می کنی با ما باشی؟

خیلی دارم غر می زنم،خودم قشنگ در جریان هستم،خب دیگه چکار کنم.غرغرهایم را اینجا راحت تر می نویسم تا تو سایر دنیاهای مجازی.

القصه که این طرفین چند جلسه ای است که بیش از حد روی مخ ما سه تا رفته اند و با جملات و حرکاتشان تیکه های محسوس و نا محسوس ارسال می کنند و از همین جا خواستم بگم: شاید غرغر میکنیم اما ببین،هم کلاسی محترم این حرکات و حرف هایت برایمان اصلا مهم نیست.کل کلاس و تایم حرف زدن مال تو ولی دیگه سعی کن برای ما قیافه نگیری.آهان یادم رفت این غر مهمم را هم بزنم،همین همکلاسی عزیز اون روز توی مترو واگن خانم ها ما سه تا را دعوا کرد که نخندید و زشت است و کمی سنگین باشید،اون وقت سر کلاس وقتی استاد حرف خنده دار می زند،دیگه نمیشه از کف کلاس جمعش کرد،تازه اینم بگم که استاد محترم آقا هستند که ایشان اینقدر جلویشان سنگین رفتار میکند.

خب دیگه بسه غرغر کردن.


روزهای اول در مقابلش مقاومت می کردم.خب دلیل اصلی ام هم این بود که اصلا از فرزاد فرزین خوشم نمی آمد.تا اینکه گول خوردم یک روز نشستم پای دیدنش،آن هم چه دیدنی ، در طی یک روز ده قسمتش را دیدم و فرزاد فرزین شد یکی از کاراکترهای باحال برایم.هرچی قسمت های سریال جلوتر می رفتند کلیت و جزئیت موضوع قصه جذاب تر می شد.موضوعی که هیچ کس این طوری بهش نگاه نکرده بود،بازیگرهایی که در نهایت اوج از پس نقش هایشان برآمده بودند،گره های قصه که به ترتیب و واضح باز میشدند،سکانس ها و دیالوگ هایی که پر از پرش و چرت گوی نبودند و

و یک پایان متفاوت از همه سریال های ایرانی،خیلی پایان دردناکی داشت،اما نشان دهنده خلاقیت نویسنده و رها نکردن یک قسمت دیگه از از ماجرا بود.

خلاصه اینکه اگر خواستید مثل من گول بخورید و پای یک سریال ایرانی بنشینید،سراغ مانکن بروید


بابا شبکه را عوض کرد و گفت:

زمان جنگ اسم قحطی ترسناک تر و بزرگ تر از خودش بود.مردم زندگیشان را می کردند و وسایل مورد نیازشان را هم تهیه می کردند ولی باز شایعات و حرف های بی اساس در گوشی ، کرونا هم شده مثل قحطی ،اسمش از خودش ترسناک تر و بزرگ تر است.

بابا راست می گفت: این روزها یادمان رفته که سلامت روانی جامعه و مردم خیلی مهم هست و خیلی ها از سر حماقت یا نداشتن عقل و منطق دارند این سلامتی را به خطر می اندازند.بله کرونا یک ویروس است که نه تنها ایران که خیلی از کشورهای دنیا را درگیر خودش کرده،بله اونا هم دچار ترس شدند اما ما باید حواسمان را جمع کنیم.هر حرف و فیلم و عکسی که تو دنیای مجازی می بینیم را باور نکنیم و برای دیگران هم نفرستیم.خوشبختانه علم ثابت کرده که این ویروس خطرش از آنفولانزا کم تر است و با رعایت کمی بشتره بهداشت فردی می توانیم هم مراقب خودمان باشیم و هم مراقب دیگران.

 باور کنید ایجاد ترس و جنگ روانی توی جامعه هیچ سودی نداره و قرار نیست بابت این ترسی که بعضی ها در دل مردم ایجاد می کنند،جایزه و مدال افتخار دریافت کنند.روزهای پایانی سال،خریدهای شب عید،دید و بازدید، شب چهارشنبه سوری.لطفا با بحث های بی منطق خرابش نکنید و اینقدر حرف های دروغ نزنید.

حواستان به بچه ها و کوچیک ترها بیشتر باشه،ایجاد این ترس و توجه به حرف های بی اساس باعث میشه از الان یک ترسی توی وجودشان بشیند و تا بزرگسالی همراهشان باشد.اونا قراره از رفتارها و رف های مستقیم و غیرمستقیم ما خیلی چیزها را یادبگیرند و برای یک زندگی اجتماعی آماده بشوند.پس لطفا مراقب فکر و ذهن بچه هایمان باشیم


نیمه های شب سجاده اش را وسط حیاط پهن می کرد.برایش مهم نبود یکی از شب های گرم و دم کرده تابستان است یا یک شب خنک و نیمه بارانی زمستان.چهارزانو روی سجاده اش می نشست و میگفت: برای حرف زدن با خدا نباید دنبال ساعت و روز خاصی بگردی،همیشه و همه جا می شه باهاش حرف زد.حتی موقع برگشتن از سرکارت توی مترو .بعد مفاتیح قدیمی اش را باز می کرد و می گفت: اما یک روزهایی را خودش خاص کرده تا به این بهانه ما فراموشکارها سراغش بیای،مثل امشب،شب لیله الرغائب.شبی که نشسته تا بگی خدا جونم و اون هم بگه جان دلم.عزیز تا دم دمای صبح باهاش حرف می زد.به قول خودش حرف های دم گوشی تا دعای بچه و نوه و در و همسایه.

می دانم از شب لیله الرغائب گذشته،اما این شب ها از اون شب های خاصی هست که میشه هر لحظه اش چهار زانو جلوی خدا نشست و باهاش حرف زد.به قول عزیز حرف های خودمان و درگوشی هایمان.همان حرف هایی که نمی شه به کسی گفت،همان دعاها و خواسته هایی که اگر به بقیه  بگیم،می خنددند و می گویند برو بابا دلت خوشه،چه فکر و خیال هایی داری.

این شب ها لا به لای حرف های خودمانیمان،بیشتر از قبل برای تمام مردم دنیا ، برای مردم خودمان و سرزمینمان و اعضای خانواده و دوست و رفیق و آدم هایی که دوستشان داریم،دعا کنیم.

دعا کنیم

اول برای سلامتی و آرامش قلب امام زمان عج

دعا کنیم 

خدا به حق حضرت زهرا و امام علی این بمیاری را از تک تک مردم دنیا،از تک تک مردم سرزمینمان و تک تک اعضای خانواده مان و دوست و رفیق و آدم هایی که دوستشان داریم دور کند و تن همگی سالم و دلمان خوش باشد.دعا کنیم برای آرامش روح و فکر و خیال هایی که این روزها همه را درگیر خودش کرده.

و دعا کنیم

خدا هیچ وقت به خودمان نسپاردمان

ان شالله

 


چمدانش را توی هتل گذاشت و به سمند زرد رنگی که جلوی در  منتظر مسافر بود گفت: حرم.

پیرمرد با دستمال یزدی اش دستگیره در را باز کرد و گفت : به چشم.بفرمایید.

سرش پایین بود و با خودش تمام جملاتی را که از توی هواپیما حفظ کرده بود،تکرار می کرد.اول سلامتی و ظهور امام زمان،بعد سفارش مامان مریم،بعد حاجت خواهرها و برادرها ، راستی سفارش امیرعلی یادم نره،دوچرخه مشکی و هشت دنده ای که سفارش داده برایش از امام رضا بگیرم و بعد حرف های خودش

_ عجب ترافیکی ،باید از سمت بست شیخ طوسی بریم

_ببخشید،میشود از سمت بابالجواد برویم؟

_ حسابی ترافیکه،ممکنه یک ساعت توی ترافیک بمانیم

_پیاده چی؟

_نهایتش یک ربع

اسکناس نو و تا نخورده را روی داشبورد گذاشت و خداحافظی کرد. پیاده رو های این شهر هم خاص هستند.صدای انگشترهای فیروزه و عقیق توی انگشت دست فروش ها ، انعکاس نورخورشید از تسبیح های شاه مقصود ، جانمازها و سجاده های ترمه و بوی خاص و معروف عطر مشهدی، که

روسری دختر کوچیکش را روی سرش مرتب می کند و بهش کلی سفارش که وقتی وارد صحن شدیم مثل من و بابا دستت را روی سینه ات بگذار و به امام رضا سلام بده.دختر هم با شیطنت خاصی میگه: باشه.

یواش یواش روی سنگ فرش های سفید راه می رود و با خودش می گوید : اگر روزی صاحب دختر شدم بهش می گویم ،هرجور دلت می خواهد به امام سلام بده.

ایست بازرسی شلوغ نیست و بعد از پیرمرد خمیده ای که از همین جا زیر لب دعاهایش را می خواند،وارد صحن می شود.چشم هایش را می بندد و نفس می کشد ،چقدر دلش برای دعای کمیل ها، ندبه ها و توسل های صحن جامع رضوی تنگ شده بود.دعای بعد از نماز ماه رجب،دعای سحر های ماه رمضان

قدم قدم می رود، نزدیک غروب و صدای نقاره هایی که دلش را می لرزاند. زیر لب اذن دخول می خواند ،سرش پایین که گنبد 

اشک به پهنای صورتش می بارد،رد دعا را گم میکند،حاجت هایمسرش را بالا می گیرد، با انگشت باب الجواد را نشان می دهد ،


شاید خیلی هاتون سایت رنگی رنگی را بشناسید.یک سایت ایرانی که کلی مطلب متفاوت و حال خوب کن دارد.یک روزهایی هم برای روزهای هفته یک اسم انتخاب می کنه و میگه امروز بیاین باهم این کار را انجام بدهیم.چند روز پیش نوشته بود { از هندزفری استفاه نکنید}

پارسال یک کلاس می رفتم به اسم نویسندگی خلاق.استادمان هم هر هفته بهمان مشق های عجیب و غریبی می داد.مشق هایی که باید از این جلسه تا اون جلسه رعایت می کردیم و تازه گزارشش را هم می نوشتیم.یکی از مشق های عجیبمان این بود که یک هفته از هندزفری استفاده نکنیم.وقتی سوار مترو و اتوبوس می شویم،وقتی توی مسیرهای رفت و آمدمان هستیم و حتی توی خانه.اون هفته برای خیلی از بچه ها سخت بود،مخصوصا الهه.می گفت همیشه هندزفری توی گوشم است.

خلاصه هفته تمام شد و باید گزارش هایمان را می خواندیم.خواندیم.اولش پر بود از شکایت که وای نمی دانید چقدر سخت گذشت.مجبور بودیم سر و صداهای توی مترو و بوق ماشین ها و را تحمل کنیم تا اینکه از وسطای گزارش ها تا آخرش پر شدیم از اینکه چقدر راحت و بد همه ما نشنیدن را انتخاب کردیم.از هندزفری های توی گوش هایمان تا پنجره های دوجداره خانه هایمان.قبول بعضی صداها مثل پر حرفی یک آدم یا شنیدن صدای وانتی توی کوچه آدم را کلافه می کند اما خیلی وقت ها صداها پر از حرف هستند.

به قول استادمان، توی صداها پر از قصه برای نوشتن هست و اینکه خدایای شکرت که می شنویم.

گاهی وقت ها بیاید بدون هندزفری از خانه بزنیم بیرون و هر صدایی را که شنیدیم توی دفترمان بنویسیم و بعد باهاش خیال ها ببافیم و قصه ها بنویسیم.


خیلی شیک و لاکچری نوشته بود:

آه چقدر دلمان تنگ شده است، برای کافه رفتن های عصرگاهی مان،برای کافه لمیز تو خیابان ولیعصر،برای رستوران ته دیگ توی یوسف آباد.آه چقدر دلمان تنگ شده است برای پاساژگردی هایمان توی پالادیوم،توی پاساژهای آجودانیه ،آه چقدر دلمان تنگ شده است برای دست کشیدن روی مانتوهای مزون پارمیدا

دلم میخواست برایش بنویسم:

آه چقدر دلمان تنگ شده است،لعنتی برای آب زرشک های چرخکی خیابان سی تیر، برای ساندویچ های فلافل اصل هفت چنار، برای لیس زدن کف دست هایمان بعد از خوردن بستنی قیفی های تمام شکلاتی، برای ولو شدن کف مترو، برای تاب بازی تو پارک سر خیابان،برای تنه خوردن ها و چرخ چرخک های توی بازار به پشت قوزک پایمان،برای دست کشیدن روی تمام روسری ها و بساط دستفروش های میدان هفت تیر و صادقیه،

ملت دل تنگی هایشان هم عجیب لاکچریه


چند هفته ای هست که به حکم یک ویروس کوچیک قرنطینه خانگی شده ایم.البته ایشان زیر میکروسکوپ های ما کوچیک هستند وگرنه توی دنیای ویروس ها برای خودشان یک شاخ ویروسی هستند که خیلی هم به جایگاهشان نباید دل خوش کنند چون یک روز از عرش به فرش می رسند.ولی فعلا با همین هیکل کوچیکشان کل دنیا را با اون شاخک های زشتش قرنطینه خانگی کرده.و وقتی هم پشت میکروفون و می ایستد می گوید: من خیلی هم ترسناک نیستم فقط سرعت نقل و انتقالاتم بالاست مثل لیگ های فوتبال.و در مقابل سوالی که  ازش راه انتقالش را می پرسی ، می گوید: بغل و بوس و دست دادن که همین جا دلت می خواهد میکروفون را در حلقش فرو برده و پای ایرانی بودنت را به میان بیاوری و بگویی: ای نکبت: الان؟.نزدیک عید و میهمانی رفتن و خرید و خیابان گردی ما ایرانی ها باید سر و کله ات پیدا شود که.می بینی فرار کرده و به یک کشور دیگه مهاجرت کرده اما ردش هنوز است.

خلاصه که با این همه حرف و سخنرانی،این ویروس توی کشور ما هم امده و این روزها با این هوا و فضای خرید،قرنطینه مان کرده. و توی این قرنطینه بیشتر هایمان سراغ خانه تکانی و دیدن فیلم و خواندن کتاب رفتیم.به قول یکی از بچه ها بعد از این قرنطینه کلی منتقد سینما و مفسر کتاب داریم.این روزها در کنار رعایت نکات بهداشتی و بیرون نرفتن از خانه،سراغ دعاها هم برویم.مخصوصا الان که تو روزهای ماه رجب هستیم ،سراغ دعاها برویم و با خواندن عبارات و معانیش آرامش را برای همه مردم دنیا،مخصوصا مردم سرزمین خودمان و اعضای خانواده و دوستانمان بخواهیم.

و یک نکته مهم، یادمان باشه بی دلیل بیرون رفتن،مسافرت رفتن،عدم رعایت نکات بهداشتی، پخش تصاویر و فیلم هایی که از صحتش مطمین نیستیم،زدن حرف هایی که حال آدم ها را ناخوش و پریشان می کند، و هی آیه یاس خواندن و ایجاد ترس توی دل آدم ها ، حق الناس حساب می شود.حق الناسی که بدون شک باید جوابش را بدهیم.و به قول مجری شبکه خبر بیرون خانه ها یک ویروس به اسم کرونا است و اجازه ندهید توی خانه ها یک ویروس به اسم دنیای مجازی و حرف های بدون سند،حالتان را خراب کند

این روزها توی صفحه های دنیای مجازیتان حرف های حال خوب کن،بگذارید.قرار نیست همش بهترین و لاکچری ترین عکس ها یا فقط توصیه های بهداشتی را بگذاریم،یا یک عکس ساده از کتاب یا فیلم یا حتی کیکی خرابی که درست کردید، میتوانید حس و حال خوب را به دیگران منتقل کنیم.

 


آخ آخ دلم می خواهد یک سری از این فیلم هایی که توی دنیای مجازی از کشورهای دیگه پخش شده را توی چشم یه سری از آدم هایی که در حسرت اروپا و فرهنگش دارند بال بال می زنند، فرو کنم و بگم : ما جهان سوم هستیم یا اینا؟

بله مشکلات و بیماری این روزها یقه خیلی از کشورها را گرفته، بله یک سری از مردم کشور من هم نکات بهداشتی را رعایت نمی کنند، بله همه کشورها مشکلات دارند، اما اینجا، یعنی ایران هنوز آدم های خوب و انسانش اونقدر زیاد هستند که شبانه می روند و خیابان ها را ضد عفونی می کنند،آدم هایی که داوطلب شده اند و هیج سمت ی و مدیریتی توی این کشور ندارند،اینجا هنوز آدم هایی هستند که با هر لباس و جایگاهی داوطلب می شوند و توی بیمارستان ها کارهای خدماتی می کنند،اینجا هنوز به لطف آدم هایش مهربانی هست.

کمی بیشتر از قبل به مردم و سرزمینمان افتخار کنیم.مردمی که تمام این سالها با تحریم ها و محدودیت ها و مشکلات اقتصادی زندگی کردند،مردم اروپا ادعای آزادی و فرهنگ و امنیت دارند،اما این روزها دیدیم که حق ندارند ادعای شعور و مهربانی کنند چون

این حرف ها خیلی مخاطب داره،از مردم عادی که گاهی در حق هم وطن نامهربانی می کنند تا بزرگان و دولتمردانی که قدر این مردم را نمی دانند. و از ته دلم دعا میکنم تن تک تک مردم سرزمینم سالم و دلشون خوش باشه و پر از مهربانی باشیم و خدایی که همیشه حواسش بهمان بوده بازم هم حواسش بهمان باشه و هیچ وقت دشمن شادمان نکند.

 


دروتی،کاترین و مری اولین زن های سیاه پوستی هستند که در اوضاع جنگ نژادپرستانه سفید پوست های آمریکایی ، و وقتی که رقابت فرستادن اولین فضا پیما بین روسیه و آمریکا بالا گرفته است، به عنوان متخصصی و متفکران ریاضی وارد سازمان ناسا می شوند و اولین فضاپیمای آمریکا را راهی کهکشان ها می کنند.

فیلم بر اساس واقعیت و کتابی با همین اسم ساخته شده است.و بدون شک ارزش دیدن دارد


تمام کشور من کاظمین کوچک مردی ست

که در هر گوشه ای از خاک ایران بارگاهی داشت

تمام سرزمینم غرق در موسی بن جعفر شد

تو حول حالنایی حال و روزم با تو بهتر شد

تو مثل جان درون خاک من هر گوشه پنهانی

تو شیرازی خراسانی قمی آری تو ایرانی

کنون دریای طوفانی ست ایران ،ناخدایی کن

نمک گیر تبار توست این کشور، دعایی کن

دلم روشن، نگاهم گرم،حالم احسن الاحوال

به لطف روضه های تو چه سالی می شود امسال

که ایران در تو می بیند بهار سرزمینش را

کنار سفره باب الحوائج هفت سینش را

 

حمیدرضا برقعی

 

امشب برای خوب شدن حال دل همه آدم های دنیا،برای نابود شدن این ویروس از تک تک کشورهای دنیا دعا کنیم


نمی خواستم اینجا بنویسم،اما خب دیگه شاید یکی خواند و گوش کرد.

توی اخبار عوارضی شهرها و صف طولانی ماشین ها را نشان می داد.ماشین هایی که برای ایام عید نوروز بار و بندیل بستن و زدن به دل جاده.قطعا اگر خبری از ویروس کرونا نبود،آقای گزارشگر بدون ماسک و دستکش و خنده گد و گشاد با تک تک راننده ها دست می داد و میگفت: آقا سفر بی خطر،الهی بهتون خوش بگذره.

اما به خاطر این ویروس فسقلی،آقای خبرنگار با ماسک و دستکش و اخم های توی هم رفته با راننده ها دعوا می کرد که چرا داری می روی؟مگه نگفتیم بیاین امسال عید توی خانه هایمان بشینیم تا این ویروس را شکست بدیم.و راننده غیر محترم هم با پرویی تمام می گفت: دیدی که تب ندارم.

ایکاش یک ابر قهرمان یهو سر و کله اش پیدا می شد و گوشه جاده یک سوله می زد و تمام مسافرها را با تب و بی تب را تا آخر تعطیلات قرنطینه می کرد تا کمی آرامش و راحتیشان مختل می شد و دعا می کردند که ایکاش توی خانه هایمان می ماندیم و اینطوری سرگردان بیابان نمی شدیم.آخه آدم عاقل،اگر عقل داری،قرار شد برای خوب شدن حال هممون توی خانه ها بمانیم،باور کن هیچ کدام از شهرهای ایران فرار نمی کنن،باور کن می توانی تابستان بروی سفر،باور کن حال دل همه خوب می شود، باور کن این ویروس از ایران می رود،باورکن.باور کن ،همش بستگی به من و تو داره

راستی،

حق الناس خیلی از آدم ها گردنت هست،حق الناس پرستار و دکتری که خسته شده،حق الناس مردم اون شهری که رفتی

 

آقا اگر به من قدرت اجرایی می دادند،باور کنید به کل ارتش و سپاه و پلیس دستور میدادم دم ورودی و خروجی همه شهرها تانک و ماشین پلیس ضد شورش بگذارند و هرکس حرف گوش نداد ببرنش همان سوله های کنار خیابان،تازه شاید حکم تیر هم میدادم،اما تیر هواییsmiley

خب نکبت،برای خودت هست که میگن بشین توی خانهاصلا برو سفر،تازه بدم نیست اگر یک سرماه ساده بخوری و حوصله ات تو ویلا سر بره و هیچ جایی نرویcheeky خودتان یک کاری میکندی آدم دعای زشت بکند.indecision


توی استوری پرسیده بود:

فردای روزی که اعلام کنن کرونا از ایران رفته چکار می کنی؟

نشستم و جواب ها را خواندم،بعضی هایشان عالی بود و پر از نمک،بگذارید چندتاش را برای شما هم بگم

 

_ خدا را شکر میکنم.چون قطعا اون اولین کسی هست که برای نابودی کرونا کمکمان کرده

کلی چیپس و پفک م یخرم و با دوستام میرویم کف خیابان می شینم و همه را می ریزیم کف آسفالت و می خوریم

_ کف مترو می شینم و هرکس بگه خانم پاشو بهش زبان درازی می کنم

_ هروقت از بیرون بیام توی خانه دست هایم را نمی شورم و همان طور چرکولکی سراغ وسایل و یخچال می رم

_ فکر کنم هر آدمی سر راه باشه بغل کنم 

_ میرم بازار و کلی فلال می خرم و می خورم

_ با دوستام میرم بیرون و کلی خیابان گردی می کنیم

 

شما چکار می کنید؟

البته شماها که خسته هستید و حوصله جواب دادن ندارید


عیدددددددد شما مبارررررررررررررررک

سال جدید مباررررررررررررررررررررررررررررررررررک

ان شاالله سال جدید برای تک تک مردم سرزمینم و برای شما مخاطب هایی که به وبلاگم سر می زنید و نوشته های عجیب و غریبم را می خوانید،سالی پر از خیر و برکت با تن سالم و دل خوش و عاقبت بخیری باشد.ان شالله دعای خیر و پر از برکت حضرت زهرا بدرقه تک تک ثانیه های زندگیتان باشد و مهر تاییدشان بخورد پای دعا ها و خواسته هایتانان شالله

و ان شاالله این ویرورس هم از تک تک مردم دنیا و تک تک مردم سرزمینمان دور بشود و باز بریم خیابان گردی و دورهم جمع بشویم به تن سالم و دل خوش

دلم خواست مثل مادربزرگ ها دعا کنم،چیه یک عالمه خط دکلمه بنویسمlaughراستی ممنون که تو سالی که گذشت مخاطب وبلاگم شدید.ان شالله تعدادتان زیادتر بشه و علاوه بر رویت گاهی حرف هم بزنید و از همه مهم تر منم بهتر بنویسمwink


یک ضرب المثل هست که میگه: محدودیت شکوفایی میارهنمی دانم چی چی اختراع میاره

خلاصه هرچی میگه، این مدت قرنطینه و توی خانه ماندن هم هزارتا ماجرا و قصه و فکر برای من آورده.نمونش همین دیروز ، مامان داشت تلفنی با زن دایی اش صحبت می کرد و تبریک عید و ای خدا لعنت کنه این کرونا را که قرنطینه مان کرده و چرا یک سری آدم حرف گوش نکن داریم و غیره که یهو زن دایی مامانم گفت:

چند وقت پیش توی حرف هایمان می گفتیم چقدر دلمان برای قدیم ها تنگ شده،اما این روزها دلمان برای چند ماه پیش تنگ شده.برای دورهمی های ساده مان که

یهو یاد بچه ها و جوان هایی افتادم که با ربط و بی ربط خیلی وقته دور خانواده و پدر و مادر و قوم و خویش یک خط قرمز کشیده اند،خط قرمزی که سالهاست بیرونش ایستادند و هیچ سری به خانواده و قوم و خویش نمی زنند.به خاطر اشتباه یا کارشان یادشان نیافتادم، به این خاطر یادشان افتادم که تمام این سال ها بدون رفت و آمد خانوادگی و حضور تو دورهمی های ساده فامیلی ،حوصلشون سر نرفته؟از تنهایی و نبودن توی جمع خسته نشدند؟هیچ وقت دلشان نخواسته برگردند؟

 این روزهایی که به پدربزرگ ها و مادربزرگ ها بیشتر از ما جوان ها برایشان سخت می گذرد،مخصوصا اونایی که تنها هم هستند و شریک زندگیشان نیست. 

دعا می کنم هیچ بچه ای دور خانواده و پدر و مارد و قوم و خویشش را خط قرمز نکشد و هیچ پدر و مادری هم دور بچه هایش یک خط قرمز نکشد

 


 

سلام

چند وقتی با خودم گفتگو می کردم که آدرس کانال تلگرامم را بگذارم توی وبلاگ یا نه ؟ خب ، راستش من توی وبلاگ و کانال راحت تر و بیشتر می نویسم،یک وقت هایی هم مطالبی را توی کانال می گذارم که دیگه اینجا نمی گذارم.

خلاصه گفتم آدرس کانالم را هم بگذارم ،شاید خط خطی های اون طرف هم مخاطبش را پیدا کرد

 

t.me/radiochanel


سیزده بدر یعنی:

با فامیل زیر سایه درخت و نورهای یکی درمیان آفتاب از لای شاخه ها لم بدهی و ته آجیل و شیرین های مانده عید را دربیاری و هنوز لقمه آخر جوجه از گلوت پایین نرفته، آش رشته دم غروب را باربگذاری و کمی اون طرف تر از روفرشی،جوان ترها باهم والیبال بازی کنند و کوچیکترها هم خاک بازی کنند و هرچی به غروب نزدیک تر میشی،دلشوره بچه ها بابت کلی مشق و پیک شادی حل نشده بیشتر بشه و هی بروند وبیایند و به مامانشان بگویند: میشه فردا نرم مدرسه؟

 

 


از تمام اقصا نقاط بدنش عرق می ریخت و شبیه برنج دم کشیده شده بود.
اوضاع هر دوتاشون شبیه هم دیگه بود.
_صبا: فردا یادم باشه یه کم از اون کرم برنزه که خریدیم بزنم
_ سها: چرا؟
_صبا: دختر این زیر خودش یک سولاریوم خصوصیه،پس باید ازش استفاده لازم را ببریم.
خنده ام  گرفته بود و با تکان داد سر شدت خنده هایم را به صبا نشان می دادم
_خانم یاسینی،میشه لطفا یک سر به بیمار اتاق ۱۱۲ بزنید.
از جایم بلند شدم و رفتم سمت اتاق،خانم ،پیرزن هشتادساله ای که یک هفته ای می شد به بخش منتقل شده بود
_خانم : سها،مادر کجایی؟ دلم گرفته بیا یه کم باهم حرف بزنیم.
صندلی ام را کنار تخت خانم گذاشتم و گفتم:
خب،چی بگم؟
خانم : چرا اومدی اینجا؟
اشک توی چشمانم جمع شد .از توی گوشیم یکی از عکس هایم را نشان خانم دادم.
_این منم
_خانم : هزارالله اکبر ،چقدر تو زیبایی دخترخدا لعنت کنه این کرونا را که مجبورتان کرده پشت این ماسک ها قایم بشوید
خندیدم و گفتم:
اینجانب سها یاسینی متولد یک خانواده مرفه و معمولی.بابام رییس یک شرکت هست و مامانمم خانه دار.خب خدا را قبول داریم ولی خیلی کم پیش می اومد توی خانه کسی را در حال نماز خواندن ببینم،راستش خودمم اهلش نبودم.
یک روز توی دانشگاه از طرف صدا و سیما برای مصاحبه اومدند ،از بچه ها می پرسیدند اگر یک روزی توی ایران جنگ بشه ،میاین وسط میدان جنگ؟
همه بچه ها راست و دروغش می گفتند اره شک نکنخیلی برایم عجیب بود ،جنگ  انسان با انسان و مثل جنگ با عراق اسلحه برداشتن و رفتن لب مرز
اون روزها فکرم درگیر بود،تنها کسی هم که راحت می توانستم باهاش حرف بزنم همین صبا بود.
دستش را محکم توی دست هایم گرفتم و گفتم:
تا اینکه نیمه های اسفند سر و کله این ویروس پیدایش شد،کلی خبر و نکات ایمنی و بهداشتی و قرنطینه که باید رعایت می کردیمروزهای اول میگفتم خب فوقش دو هفته ،ولی دیدم نه این قصه مال دو هفته نیست.
توی خانه ماندن برای من که شیطنتم شهره قوم و خویشه ،یک عذاب بود.تا اینکه یک روز صبا بهم پیام داد که بیا بریم از این جهاد بازی ها
بهش گفتم جهاد بازی یعنی چی؟.اونم ریز به ریز ماجرا را برایم تعریف کرد.بهش گفتم برو بابا کی با این قیافه و تیپ ما را بین این بچه بسیجی ها راه می دهد؟
صبا ول کن ماجرا نبود،گفت خب بیا یک بار امتحان کنیم،فوقش اگر امتحان ورودی و سوالات احکامی داشت،رد می شویم دیگه.
بطری آب پرتقال خانم را دستش دادم و گفتم:
باورمان نمیشد،نه امتحان ورودی داشت و نه سوالات نماز می خوانی یا نه.همان روز اول این لباس ها را بهمان دادند و گفتند بفرمایید وسط میدان. .هروقت خودم و صبا را می بینم یاد فیلم های جنگی می افتم،اون خانم هایی که با چادر رنگی و مشکی توی مسجد محل لباس رزمنده ها را می شستند،برایشان کنسرو می فرستادند.تازه کلی هم با این لباس هایمان عکس گرفتیم.
حرف هایم به این رسیده بود که دیدم صورت خانم از شدت گریه خیس خیس شده.خواستم بهش دستمال بدهم که دست هایم را توی دستش گرفت و گفت:
یاسر،کوچیک ترین پسرم بود.ترم سوم بود که پزشکی را ول کرد و رفت جبهه.خبر شهادتش برایم خیلی سنگین بود به قولوما ترک ها یاسر قند عسلم بود.تا چندسال اول تحملش برایم سخت بود .بعد از انقلاب و این سالها هم وقتی دلم از ادم ها و نامردی هایشان می گرفت می رفتم سر قبر یاسر و باهاش درد و دل می کردم،یادمه یک  روز تو اوج ناراحتی هایم بهش گفتم:
یاسر، ببین جوانی ات را پای چه آدمایی گذاشتی،اینا چطوری قراره جواب  تو را بدهند؟
با دستمال اشک هایش راپاک کرد و گفت:
حالا منتظرم تا از بیمارستان مرخص بشم و برم سر مزار یاسر و بهش بگم:
به قول شما جوانا این روزها جنگ هم پیشرفته کرده،الان جنگ انسان با یک ویروسه.بهش بگم 
خیلی از جوان های این سرزمین مثل تو هستند.خیلی هایشان مرد عمل اند با تفاوت های ظاهری و عقیدتی اومدند توی میدان جنگ.
 
با خیال راحت و بدون خجالت از دیدن اشک هایم زیر این ماسک و طلق گریه می کردم که صبا با یک ماژیک سمتم اومد و گفت:
قرار شده هرکس هرچی دوست داره روی لباسش بنویسه،برایت چی بنویسم؟
وقتی صبا جمله ام را شنید تعجب کرد ولی خندید و پشتم نوشت:
من هم یک رزمنده ام


یه کم غرغر

_ طرف تمام روزهای سال توی خانه اش بود و چی میشد که میرفت بیرون،بچه هایش هم هفته ای یه بار یا بعضی وقت ها دو هفته یک بار بهش سری می زدند،حالا چی؟هیچی از روزی که اعلام کردند به خاطر قطع زنجیره کرونا در خانه بمانید،اگر شما ایشان را در خانه دیدید سلام ما را هم بهشان برسانید . هر روز یا بیرونه یا خانه یکی از بچه هایش یک دورهمی بالای ده نفر.باور کنید ما بخیل نیستیم اما خب توی شرایط الان و .

 

- اون یکی طرف را هم زدم میوت کردم.چرا؟ روز معمولی استوری هایش پر از شکایت اقتصادی و ی و ورزشی و فرهنگی و آه و ناله و بالای منبر رفتن بود،دیگه تصور کنید از اول اسفند و قرنطینه خانگی چه داستای راه انداخته.یعنی دریغ از یک خط حس خوب و امید.مثلا همین چند روز پیش یک استوری زد که آه شب های احیا هم نداریم،خواستم به دایرکتش حمله کنم و بگم: آبجی اگر به خدا ایمان داری این روزها دعا کن شر این ویروس کم بشه تا همه مردم برگردند به زندگی عادی و پر از آرامش،نه اینکه از الان ناله دل بزنی و هی انرژی منفی بفرستیولی از اونجایی که خیلی جنبه نداره و نمیشه به حرف هایش نقد زد،هیچی ریموتش کردم

 

و اینکه همه ما آدمها به یک نیروی ماورا طبیعی ایمان داریم.نشانه اش هم این که توی خیلی از کتاب ها و فیلم ها وقتی شخصیت اصلی خسته و کلافه میشه سرش را سمت آسمان بلند می کند. و هر کس این نیروی ماورا طبیعی را با یک اسم خاص صدا میکند.این روزها هم همه ما به این باور رسیدیم که فقط باید خدا از این ویروس نجاتمان بدهد.پس بیاین هروقت اسم این ویروس را شنیدیم یا خبری از ش خواندیم،دست هایمان رابالا ببریم و برای نجات کل جهان از شر این ویروس دعا کنیم.دعا کنیم این ویروس به تن سالم و دل خوش توی کل جهان کنترل و مهار بشه و بره ته جدول ویروس ها

 

- و یک غر دیگه،یک جنگ بین دو نفر باعث شد جو کلاسمان حسابی بهم بخوره و حال و هوای کلاس مثل قبل نباشه.حتی یکی از طرفین چندباری من و دوستم را تیکه باران کرد که برایمان اهمیتی نداره.کلاس قبل از قرنطینه تمام شد و ادامه اش هم نمی دانم به چی بستگی داره.فقط اینکه این روزها وقتی یادش می افتم ،یک جنگ توی ذهنم درست میشه و اون دوتا آدم را مقصر می دانم.که به خاطر جنگ بین خودشان ما را مصخره کردند ، به خاطر اختلافات دونفره شان گند زدند به باور ماها و رفتند.کلاس اگر تشکیل بشه؟فکر نمی کنم بروم چون


یک فیلم عجیب اما پر از حرف و مفهوم که میشه هر ژانری را توش پیدا کرد،درام،خانوادگی،تخیلی و حتی وحشتناک.یکی از موضوعات مهم فیلم تفاوت طبقاتی اسنت که نگاه متفاوتی بهش دارد.خانواده ای که ابتدای فیلم نشان می دهد از فقر و بیکاری خودشان آنچنان هم شاکی نیستند و به خاطر پیشنهاد یک دوست وارد یک بازی قدرت و ثروت می شوند.و طعمی که زیر دندان هایشان مزه می دهد و

از اون فیلم هایی است که حسابی توی دنیای فیلم ها سرو صدا کرده و کلی هم جایزه گرفته،محصول کشور کره جنوبی با یک داستان و موضوع قوی.من که میگم حتما ببینینش.


سیزده بدر یعنی:

با فامیل زیر سایه درخت و نورهای یکی درمیان آفتاب از لای شاخه ها لم بدهی و ته آجیل و شیرین های مانده عید را دربیاری و هنوز لقمه آخر جوجه از گلوت پایین نرفته، آش رشته دم غروب را باربگذاری و کمی اون طرف تر از روفرشی،جوان ترها باهم والیبال بازی کنند و کوچیکترها هم خاک بازی کنند و هرچی به غروب نزدیک تر میشی،دلشوره بچه ها بابت کلی مشق و پیک شادی حل نشده بیشتر بشه و هی بروند وبیایند و به مامانشان بگویند: میشه فردا نرم مدرسه؟

 

 


از تمام اقصا نقاط بدنش عرق می ریخت و شبیه برنج دم کشیده شده بود.
اوضاع هر دوتاشون شبیه هم دیگه بود.
_صبا: فردا یادم باشه یه کم از اون کرم برنزه که خریدیم بزنم
_ سها: چرا؟
_صبا: دختر این زیر خودش یک سولاریوم خصوصیه،پس باید ازش استفاده لازم را ببریم.
خنده ام  گرفته بود و با تکان داد سر شدت خنده هایم را به صبا نشان می دادم
_خانم یاسینی،میشه لطفا یک سر به بیمار اتاق ۱۱۲ بزنید.
از جایم بلند شدم و رفتم سمت اتاق،خانم ،پیرزن هشتادساله ای که یک هفته ای می شد به بخش منتقل شده بود
_خانم : سها،مادر کجایی؟ دلم گرفته بیا یه کم باهم حرف بزنیم.
صندلی ام را کنار تخت خانم گذاشتم و گفتم:
خب،چی بگم؟
خانم : چرا اومدی اینجا؟
اشک توی چشمانم جمع شد .از توی گوشیم یکی از عکس هایم را نشان خانم دادم.
_این منم
_خانم : هزارالله اکبر ،چقدر تو زیبایی دخترخدا لعنت کنه این کرونا را که مجبورتان کرده پشت این ماسک ها قایم بشوید
خندیدم و گفتم:
اینجانب سها یاسینی متولد یک خانواده مرفه و معمولی.بابام رییس یک شرکت هست و مامانمم خانه دار.خب خدا را قبول داریم ولی خیلی کم پیش می اومد توی خانه کسی را در حال نماز خواندن ببینم،راستش خودمم اهلش نبودم.
یک روز توی دانشگاه از طرف صدا و سیما برای مصاحبه اومدند ،از بچه ها می پرسیدند اگر یک روزی توی ایران جنگ بشه ،میاین وسط میدان جنگ؟
همه بچه ها راست و دروغش می گفتند اره شک نکنخیلی برایم عجیب بود ،جنگ  انسان با انسان و مثل جنگ با عراق اسلحه برداشتن و رفتن لب مرز
اون روزها فکرم درگیر بود،تنها کسی هم که راحت می توانستم باهاش حرف بزنم همین صبا بود.
دستش را محکم توی دست هایم گرفتم و گفتم:
تا اینکه نیمه های اسفند سر و کله این ویروس پیدایش شد،کلی خبر و نکات ایمنی و بهداشتی و قرنطینه که باید رعایت می کردیمروزهای اول میگفتم خب فوقش دو هفته ،ولی دیدم نه این قصه مال دو هفته نیست.
توی خانه ماندن برای من که شیطنتم شهره قوم و خویشه ،یک عذاب بود.تا اینکه یک روز صبا بهم پیام داد که بیا بریم از این جهاد بازی ها
بهش گفتم جهاد بازی یعنی چی؟.اونم ریز به ریز ماجرا را برایم تعریف کرد.بهش گفتم برو بابا کی با این قیافه و تیپ ما را بین این بچه بسیجی ها راه می دهد؟
صبا ول کن ماجرا نبود،گفت خب بیا یک بار امتحان کنیم،فوقش اگر امتحان ورودی و سوالات احکامی داشت،رد می شویم دیگه.
بطری آب پرتقال خانم را دستش دادم و گفتم:
باورمان نمیشد،نه امتحان ورودی داشت و نه سوالات نماز می خوانی یا نه.همان روز اول این لباس ها را بهمان دادند و گفتند بفرمایید وسط میدان. .هروقت خودم و صبا را می بینم یاد فیلم های جنگی می افتم،اون خانم هایی که با چادر رنگی و مشکی توی مسجد محل لباس رزمنده ها را می شستند،برایشان کنسرو می فرستادند.تازه کلی هم با این لباس هایمان عکس گرفتیم.
حرف هایم به این رسیده بود که دیدم صورت خانم از شدت گریه خیس خیس شده.خواستم بهش دستمال بدهم که دست هایم را توی دستش گرفت و گفت:
یاسر،کوچیک ترین پسرم بود.ترم سوم بود که پزشکی را ول کرد و رفت جبهه.خبر شهادتش برایم خیلی سنگین بود به قولوما ترک ها یاسر قند عسلم بود.تا چندسال اول تحملش برایم سخت بود .بعد از انقلاب و این سالها هم وقتی دلم از ادم ها و نامردی هایشان می گرفت می رفتم سر قبر یاسر و باهاش درد و دل می کردم،یادمه یک  روز تو اوج ناراحتی هایم بهش گفتم:
یاسر، ببین جوانی ات را پای چه آدمایی گذاشتی،اینا چطوری قراره جواب  تو را بدهند؟
با دستمال اشک هایش راپاک کرد و گفت:
حالا منتظرم تا از بیمارستان مرخص بشم و برم سر مزار یاسر و بهش بگم:
به قول شما جوانا این روزها جنگ هم پیشرفته کرده،الان جنگ انسان با یک ویروسه.بهش بگم 
خیلی از جوان های این سرزمین مثل تو هستند.خیلی هایشان مرد عمل اند با تفاوت های ظاهری و عقیدتی اومدند توی میدان جنگ.
 
با خیال راحت و بدون خجالت از دیدن اشک هایم زیر این ماسک و طلق گریه می کردم که صبا با یک ماژیک سمتم اومد و گفت:
قرار شده هرکس هرچی دوست داره روی لباسش بنویسه،برایت چی بنویسم؟
وقتی صبا جمله ام را شنید تعجب کرد ولی خندید و پشتم نوشت:
من هم یک رزمنده ام


سلام

بچه ها کسی یک سایت یا پیج خوب و پر و پیمان که تو کار فروش لوازم تحریر باشد، می شناسد؟ایرانیخارجی

نگید دیجی کالا که این مدت برای ارسال کالا شرط گذاشته و اون هم خرید بالای صدو پنجاه هزارتومن استتوی ایسنتا هم یه سری پیج دیدمه یا خیلی فانتزی بودند یا محصول مورد نظر تمام شده بود و دیگه شارژ نمی شد


نوزاد توی بغل پیرمرد بود و برایش و ان یکاد می خواند: نگاهش کنید،خودخود محمد است.هزار ماشالله .مرد و زن سرک می کشیدند تا نوزدا را ببینند.پیرمرد نوزاد را روی دست هایش بلند کرد و صدای هزارالله اکبر مردم بلند شد:

راست میگوید محمد استنگاهش کنید عجب چشمان پر ابهتی دارد.چه دل آرامیست وجودش کوه آرامش است

پدر سر به زیر و زیر لب لا حول و لا قوه الا بالله می خواند که از در وارد می شود.مثل همیشه با آن حجب و حیای حیدری اش. آرام نوزاد را از دست پیرمرد می گیرد و در آغوش عباس {ع} می گذارد.

اشک روی صورت و محاسنش می نشیند و بلند می گوید:

هزار ماشاالله،لا حول و لا قوه الا بالله،عجب عمو و برادر زاده ای


آخر شب بود که برایم یک متن فرستاد.البته یک جوری میگم آخرشب که انگار این روزها روی ساعت زندگی می کنیم.روی تختم دراز کشیده بودم و تا متن تمام شد مثل فنر از جایم پرید.یک حس عجیبی داشت.راست میگفت چقدر بیخیال و با کل غرغر داشتیم بهش نگاه می کردیم.نوشته بود:

اگر جنگ شده بود و کلی موشک توی آسمان ها در رفت و آمد بودند باید برای پناه گرفتن می رفتیم مکان های زیرزمینی مثل ایستگاه های مترو،تونل های زیر زمینی ،با کلی آدم و امکانات عمومیولی این روزها یک جنگی شروع شده که امن ترین و بهترین جا خانه های خودمان است.خانه های خودمان،تخت خواب و سرویس بهداشتی و وسایل خودمان که راحت می توانیم ازشون استفاده کنیم.کلی کتاب،تلویزیون،بازی با بچه هامون،حرف زدن با دوست و آشنا

گوشی را گذاشتم روی تخت و دو زانو نشستم کف اتاقم.تصورش هم ترسناکه.یک ایستگاه بزرگ مترو با کلی آدم که کنار هم نشستیم و تنها تعلقاتمان همان یک دست لباس توی تنمام است.و منتظر رسیدن یک پتو برای خوابیدن و یک لقمه غذا برای سیر شدن و بی خبری از قوم و خویش و دوست.قبول دارم هرکدامش در جایگاه خودش سخته و وحشتناک،اما یکی ترسش بیشتر از اون یکی است.امیدوارم این روزهای سخت کرونایی هم تمام بشه و حال دل همه آدم ها پر از آرامش و امنیت و دعا می کنم این روزها همه خانه ها پر از حس آرامش و امنیت باشد.ان شا الله


قرار بود توی وبلاگ هم کتاب معرفی کنم و هم فیلم که در زمینه معرفی کتاب کلی تنبلی کردم و این اصلا خوب نیست. و این بار دوتا کتاب معرفی میکنم.

1_ کتاب جیبی پر از بادام و ماه               نوشته ژیلا تقی زاده

کتاب تقریبا قدیمی است و نشر حوض نقره چاپش کرده.قصه روایتگر روزهای زندگی یک خانواده پر جمعیت و اصیل تهرانی است.روایت روزها و اتفاقات ساده که بخشی از زندگی همه آدم ها است.نویسنده دنبال بیان و روایت یک موضوع خاص نیست،اما قلمش طوری گیرا و دلنشین است که تمام خط به خط داستان را توی ذهنت تصور می کنی و با خواندن کتاب حالت خوب میشه و دل تنگ برای یک خانه باغ بزرگ و کلی درخت و کاهو و سکنجبین عصرهای تابستان.

 

2_ امینه    مسعود بهنود

یک رمان تاریخی و پر از شاه و شاهزاده ایرانی که همان ابتدای کتاب نویسنده میگه نمیدانم کجاهای قصه خیال است و کجاهایش واقعیت.چون داستان دور محور ابر زنی به اسم امینه می گرده که طبق داستان بخش زیادی از تاریخ سلطنتی ایران توی مشت و زیر درک و درایت اون بوده.قصه روایت روزهای تلخ و نا دانی و روزهای شیرین ایران در دوران های مختلف سلطنت ها است 


قرارشان این بود که هر دو هفته یک بار آخر هفته ها دوتایی برای خرید مایحتاج خانه بروند خرید.اما این روزها قرار را گذاشتند روی هر سه هفته یک بار و لیستشان هم کمی دقیق تر و اصولی تر شده بود.
حاضر روی لبه مبل نشسته بود و منتظر که چشمش افتاد به بالای لیست ،نوشته بود: لیست وسایل مورد نیاز از سوپر مارکت

چندسال پیش توی دانشکده بچه های بسیج برایشان یک برنامه فرهنگی  گذاشته بودند.ده تا جلسه یک ساعته با سخنرانی استاد فرهنگ.خیلی مرتب نمی رفتیم، یا با کلاس هایمان تداخل داشت یا اصلا اون روز کلاس نداشتیم.یادم نمیاد جلسه چندم بود که به خاطر تشکل نشدن کلاس راهی کلاس استاد فرهنگ شدیم.
یادمه روی تخته و با کلی رنگ نوشته بود( سوپر مارکت عالم هستی)
و گفت:
وقتی تصمیم می گیریم برای خرید راهی سوپرمارکت یا فروشگاه های زنجیره ای بشویم از قبل یک لیست بلند و بالا می نویسیم تا توی فروشگاه  تمام حواسمان به تاریخ و مارک وسایل مورد نیازمان باشد  که اشتباه برنداریم و اگر پیدایش نکنیم سراغ راهنماهایی می رویم که کنار غرفه ها ایستادند و گاهی سراغ مدیر را هم می گیریم.
بعد نشست و گفت:
این دنیا،بزرگترین سوپر مارکت عالم هستی است که توش هرچیزی پیدا می شود و نیازهایمان را رفع می کند.و کلی راهنما داره که می توانی لیست درخواست هایت را نشانشان بدهی و با خیال راحت و مطمین منتظر دریافت خواسته هایت باشی.
پس چرا؟پس چرا لیست خواسته هایمان را به دقت و با همان جزییات لیست خرید هایمان نمی نویسیم؟صاحب این سوپر مارکت ،بهترین مدیر دنیاست و منتظر برای دریافت لیست خواسته هایمان تا اونا را با بهترین برند و کیفیت برایمان بفرستد
شروع کرد به قدم زدن و گفت:
لطفا لیست خواسته هایتان را با تمام جزییات برای مدیر سوپر مارکت عالم هستی بفرستید ،همان چیزهایی که می خواهید را با بالاترین کیفیت و بهترین برند.و اصلا به حرف های بقیه که از محال بودن ارسال خواسته هایتان حرف می زنند،گوش نکنید

 


باران این روزها دقیقا از وقتی شروع شد که من لباس های زمستانی ام را جمع کردم و شوفاژ اتاقم را هم خاموش کردم.هیچی دیگه الان یخ کردم،مامانم هم هی میگه برو لباسات را بپوش و من میگم تا من از ته کشو بیارمشون بیرون هوا میشه آفتابی و گرم،در نتیجه بگذار اون ته بمونند و هوا بارانی باشه و لذت ببریم


روی تختم ولو شده بودم و به صدای بارانی که می خورد به شیشه و کولر روی پشت بام،گوش می دادم.عجب بارانی اونم این روزهایی که باید درخانه بمانیم.مامان پای تلویزیون بود و با صدای مولودی خوانی حنیف طاهری دست می زد که یهو یاد جشن نیمه شعبان های پارسال و سال های قبل افتادم. جشن ما هر سال روز عید و خانه باغ قدیمی و بزرگ مادربزرگ برگزار می شد.یک میهمانی بزرگ که ترکیبی از آدم های معمولی و میهمان های دعوت شده مان بود.از چند روز قبل در رفت و آمد و تدارکات جشن بودیم.برو و بیا و شیطنت.

و خیابان گردی و دیدن چراغانی های آخر شبی.از میدان شهدا تا امام زداه علی اکبر چیذر.سینی های شربت و شرینی کاسب های محل که روی چهارپایه وسط خیابان گذاشته بودند و می گفتند نذر نگاه پر از خیر آقا.هیئت ها و طاق نصرت هایی که بچه های محل با پول های توی جیبشان می خردین و توی خیابان به هر عابری تعارف می کردند

امسال اما برنامه همه تغییر کرد و نمی شد مثل هرسال خیابان ها را چراغانی کرد و رفت نشست وسط هیئت ها و جشن های بزرگ.اما باعث هم نشد دست هایمان رو زیر چانه هایمان بزنیم و هی آه حسرت بکشیم.امسال موافق با جو این روزهای دنیا همون رفتیم سراغ ایده ها و خلاقیت هایمان.برای اهالی خانه کیک پختیم،از پنجره خانه هایمان پرچم و ریسه رنگی آویزان کردیم، آبمیوه های پاکتی را ضدعفونی کردیم و بین اهالی ساختمان پخش کردیم،توی محل و بین فامیل و دوست و آشان پیام دادیم که بیاین پول جمع کنیم هم وسایل بهداشتی بخریم و هم خرید نیاز های اولیه خانواده های کم درآمد.

ما امسال باز برای حضرت صاحب جشن تولد گرفتیم و بدون شک مهر تاییدشان هم خورد پای کارهایمان و ان شالله با دعای خیرشان این ویروس هم زودی بار و بندیلش را جمع می کند و از ایران و دنیا می رود

ان شاالله


چند روز پیش دوتا فیلم با یک موضوع تقریبا شبیه به همدیگه دیدم.یکی ایرانی و اون یکی هم آلمانی.

هردوتا فیلم روایت روزهای جنگ بودند و شخصیت های اصلی هم نوجوان . اما

_اولی فیلم جوجو ربیت بود.یک قصه از دل جنگ جهانی دوم.جوجو عضو یک خانواده آلمانی و خشکه که فقط عقاید هیتلر را قبول داشتند و از نظر اونا یهودی ها بدترین موجودات عالم بودند تا اینکه یک روز جوجو با یک دختر بچه یهودی آشنا می شود

_دومین فیلم بیست و سه نفر بود.یک قصه از دل روزهای اسارت و زندان های عراقی ها.بیست و سه تا نوجوان که برای ایستادند پای باورهایشان کلی کتک و اعتصاب غذا را تحمل کردند

نمی خواهم هیچکدام را نقد کنم یا بیش از حد دفاع ،فقط می خواهم بگویم با دیدن این دوتا فیلم فهمیدم معرفی باورهای درست اون هم از راه درست چقدر توی شکل گیری  شخصیت و باورهای بچه هایمان تاثیر داره.توی فیلم بیست و سه نفر اون موضوعی که باعث تفاوتش با فیلم جوجو ربیت می شود ،یک چیز است و اونم اینکه:

زمان جنگ هیچ وقت به ما نگفتند مردم عراق چه مدل آدم هایی هستند،هیچ وقت به جوان هایمان با زور نگفتند که باید وارد میدان جنگ بشوید،بلکه بهمان گفتند جنگ با یک دولت است،یک دولت که به زور وارد سرزمینمان شده و باید در مقابل ورودش فقط دفاع کنیم.

اصلا شما بگید متعصب و بیش از حد وطن پرست،اما من به خیلی از جوان های سرزمینم افتخار می کنم.

 


هفت سالی میشه که آقاجون به رحمت خدا رفته و عزیز تنهایی زندگی می کند.قبل از این روزهای کرونایی و قرنطینه خانگی،هر هفته بچه ها یک روز باهم قرار می گذاشتند و می رفتند پیشش،اما این روزها به خاطر قند و ناراحتی کلیه عزیز ،هر هفته یکیشون میره .چند روز پیش عزیز از صبح حسابی کلافه بود و بی حوصله و کلی غرغر از پشت تلفن به مامانم که پاشید یک روز بیاین اینجا .تلفن که تمام شد به مامان گفتم: زندگی عزیز تغییری نکرده،یادته هروقت بهش می گفتی برو مسجد محل یا یک روز از صبح بیا خانه ما یا برو خانه خواهرت،می گفت حس ندارم و برم چکار وو؟.خب فکر کنه الان هم خودش دلش نمی خواهد برود بیرون.

همین طوری حرف می زدم که یک لحظه با خودم گفتم: وقتی بدانی همه آدم ها حالشان خوبه و مثل همیشه بدون ترس از یک ویروس و برای یک لقمه نان راهی کار و کاسبی می شوند، بچه ها می روند مدرسه،مامانا هم می روند باشگاه یا میدان تره بار سرخیابان و می توانی راحت و بی دغدغه برای آخر هفته برنامه یک دورهمی ساده را بچینی و.حال دل توام خوب میشه،حتی اگر خیلی هم  از خانه  بیرون نیای.

عزیز حق داره،اینکه ببینی به خاطر یک ویروس همه آدم ها تو خانه ها نشستند و بی حوصله ،خب ناراحت میشی


آقا رسما اعلام میکنم که این پست حاوی کلی غرغر می باشد

 

وقت هایی که دعوا می شد و بمی افتادند به جون همدیگه،بقیه ام سر کار و زندگی هایشان بودند و لاب ه لای روزمرگی هایشان سری به سایت ها و شبکه های خبری می زدند و سراغی از نتیجه دعوا می گرفتند.نتیجه ای که اولین دودش توی چشم همان شنونده ها و بینندگان محترم می رفت.

حالا این روزها که باز به جان هم می افتند و یکی برای اون یکی شاخ و شانه می کشد،بقیه مثل همیشه سر کار و زندگی هایشان نیستند و کل روزمرگی هایشان شده قرنطیه و فکر و خیال و بی حوصلگی و پول های ته کشیده و دنبال کردن اخبار این ویروس لعنتی.یکی برایشان بالای مبر می رود که بله با رعایت وزدن ماسک و پوشیدن دستکش بفرمایید سرکار،با ماشین های شخصیتان بروید که سوار مترو و اتوبوس نشوید که خدایی نکرده بیمار نشوید.ساعت کاری را هم برایتان کمی کاهش داده ایم.هنوز حرف این یکی تمام نشده که اون یکی بالای منبر می رود و میگوید: آقا ترافیک چندبرابر شده است،خیابان های شهر شده اند پارکینگ،بیماری چند برابر شده است،رعایت کنید.حرف این یکی هم تا می رسد به اخر خط اونی یک میکروفن به دست می گوید بله محدودیت سفرها هم لغو شد

یک لحطه میکروفن را من بگیرم و برایتان بگویم:

به جز اون عدهای که شعورشان زیر خط فقر بود و کل ایام عید رفتند سفر و توی جاده به دوربین زل زدند و گفتند ما خودخواهیم و برو بابا ویروس چیه؟لطفا اسامی ان اشخاص را از لیست انسان ها خط بزنید و وارد هر لیستی که م یخواهید بکنید.

اما ای اونایی که با هم گلاویز شده اید

زندگی خرج داره،حتی خریدن یک لقمه نان هم به یک پنج هزارتومنی ته جیب نیاز داره.شما به مردم حقوق دادید که بشینند سرخانه هایشان؟.آهان یادم اومد اون یک میلیون پس گرفتنی را می گوید.ان را هم بگذارید لای پول های یتان.خلاصه داشتم میگفتم،به مردم میگویید بروند سرکار و بعد ناله از ترافیک و رشد بیماری می زنید؟.کجا هستید؟.نکند یه کشور دیگه زندگی می کنید.این روزها بدجوری دارید با روحو جسم آدم ها بازی می کنید و حواستان نیست به حق الناس هایی کهبه گردن می گیرد.

لطفا دعواها و گیس کشی ها و ی هایتان را بگذارید برای روزهای بعد از کرونا و الان کمی با اتحاد بیشتر برای این مردم برنامه ریزی کنید.

و اینکه فقط خدا باید شر این ویروس را کم کند کهاینجا کسی به فکر کسی نیست


نزدیک های اردیبهشت که میشد زودی می رفتم سراغ جملات و طالع بینی هایی که درباره متولدین اردیبهشت می نوشتند.     {متولدین اردیبهشت ،شیطان و بازیگوش هستند اما بی خیال اهدافشان نمی شوند اما اگر عصبانی بشوند}.بعد می نشستم و دانه دانه ویژگی ها را توی خودم پیدا می کردم.با خواندن بعضی هایشان نیشم باز می شد و با بعضی هایشان هم می گفتم خب راست می گوید ویه وقتایی هم برای دوستانم می فرستادم و وقتی می گفتند وای بهار راست می گوید گل از گلم می شکفت.

همیشه از چند روز مانده به اردیبهشت به همه می گفتم وای اردیبهشت از آنچه که شما فکر می کنید به شما نزدیک تره مخصوصا روز تولد من.بچگی هایم منتظر یک هدیه بزرگ بودم.بزرگترین عروسک دنیا،بیشترین اسباببازی ها،کلی لباس های رنگی رنگی،کلی دفتر و کتاب قصه و لوازم تحریر.عددهای سنم بیشتر شد اما بی خیال یک عروسک بزرگ و کلی کتاب و لوازم تحریر نشدم،تازه کنار اونا شنیدن یک دوست دارم و خوشحالم به دنیا اومدی و تو بهترین دوستم هستی هم اضافه شد و برایم کلی دلنشین.

هنوز هم توی پیج ها و سایت ها و کانال ها دنبال کلی جمله و حرف درباره اردیبهشتی ها می گردم.و عاشق اردیبهشت هستم.پس تولدم مبارک.و برایم بهترین دعاها را کنید.


به قول قدیمی ها همشون را گذاشتم در کوزه و همین فقط گذاشتم در کوزه.فقط به خاطر داشتن مدرک و اینکه بگن فلانی هم یک لیسانس داره،دنبالشان نرفتم.یادمه سال اول دبیرستان بین طراحی لباس و روانشناسی مانده بودم.برای طراحی لباس باید سراغ یکی از بهترین هنرستان ها می رفتم و برای روانشناسی هم می نشستم تو کلاس انسانی.بعد از کلی تحقیق و م نشستم توی کلاس دو انسانی و گفتم هدف فقط قبولی توی رشته روانشناسی بالینی که به لطف خدا و مهربانی هایش و یه کم خرخونی قبول شدم.یه چیز جالب همه فکر می کردند برای حقوق رفتم انسانی اما وقتی می فهمیدن برای روانشناسی رفتم بهم می گفتند واا تو با این هوشت چرا رفتی انسانی،همان باور چرت قدیمی که فکر می کردند بچه تنبل ها باید بروند انسانی که برعکس فکر می کردند

خلاصه از همان ترم اول دانشگاه خیال بافی هایم شروع شد .ادامه تحصیل تا ارشد و زدن مطب و کار توی بیمارستان،اوایل نمی دانستم برم تو کارآدم بزرگ ها یا بچه ها تا اینکه یک روز یکی از اساتیدمان گفت همه مشکلات برمیگرده به کودکی و افکار و باورهایی که توی اون سن وارد ذهن بچه ها می شود .با این حرف شاخه ام را هم انتخاب کردم.روانشناسی کودک.

سال اول ارشد روانشناسی غیر کودک قبول شدم و نرفتم دنبالش.گفتم یه سال دیگه می خوانم و توی اون سال رفتم سراغ مدرک مدیریت و مربیگری پیش دبستانی.یه جورایی رسما وارد دنیای عجیب و پر از رمز بچه ها شدم.و اینکه بدجوری باید حواسمان به مطالبی که به بچه ها یاد می دهیم باشد.

یسرتان را درنیارم من اون ارشدی که می خواستم قبول نشدم.چند ماهی هم به عنوان معلم توی مدرسه کار کردم اما آدم بزرگ ترها نمی گذاشتند چهارچوب آموزش را بشکنم و با خلاقیت و هزارتا برنامه که توی ذهنم بود معلمی کنم و منم زاز مدرسه زدم بیرون

امروز روز روانشناسه و این همه گفتم تا آخرش بتوانم چند دقیقه برایتان بالا منبر بروم و بگم:

روانشناس دکتر آدم های خل و چل نیست.دکتری نیست که فقط با اسکیزوفرنی ها و یا افسرده ها بشینه و به حرف هایشان گوش کند.روانشناس ،دکتری است که وقتی یه مشکل داری و فکر میکنی باید با یکی دربارهاش حرف بزنی ،می توانی رویش حسابی کنی امااااااااااا،اگر یک روز دلت خواست جلوی یک مشاور یا روانشناس بشینی و باهاش حرف بزنی،سراغ آدمی برو که اول باورها و عقاید مذهبی اش قوی باشه و بعد حرف های فروید و یونگ رابلد باشه.یک وقت هایی این مدل دکترها با حرف هایی به محکمی و پر از مید از جنس خدا زودتر کمکت می کنند و اینکه حواسمان به بچه ها باشد، به حرف هایی که جلویشان می زنیم به فیلم های و کارتون هایی که می بینند 

 


 

 از راه نرسیده با مانتوی صورتی  چهارخانه و کوله پشتی پر از کتابش توی تک تک اتاق ها و آشپزخانه دنبالش راه میافتاد و اتفاقات  مدرسه را با تمام جزییات برایش تعریف می کرد و اون هم مجبور بود گوش بدهد و اگر واکنشی نشان نمی داد محکوم می شد به اینکه اصلا حواسش به حرف های دخترک نیست.
اما وقتی اون کارش داشت ،دخترک چندباری می گفت:
الان می آیم،یک دقیقه صبر کن،اومدم

#من_یادتو_می_افتم


الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَدْعُوهُ فَیُجِیبُنِی وَ إِنْ کُنْتُ بَطِیئاً حِینَ یَدْعُونِی‏

 


هروقت صدایش کردم،جوابم را داد،هروقت صدایم کرد،سستی کردم

 

#دعای_ابوحمزه_ثمالی
#بهار_نویس


تک و تنها  وسط صحن نشسته بود ،انگار صدا و نماینده تمام اون ادم هایی بود که الان باید حرم باشند و نبودند.با تمام وجودش و از طرف حنجره تمام آدم ها دعای سحر را می خواند و مثل ابر بهار اشک می ریخت.دوربین هم سوار بر هلیشات سفید رفت بالا و تمام صحن ها را نشان داد.چقدر غریب،چقدر جگرسوز.

توی عید همه دلشان برای مشهد و سال تحویل روبروی ضریح تنگ شده بود،با دیدن هر عکس و تصویری می گفتند ای کاش مشهد بودیم.خب سفر مشهد توی عید یک جورایی جز سفرهای تعطیلات و سیاحتی حساب می شود.

اما 

مشهد های ماه رمضان یعنی یک کنج برای پناه بردن و گفتن تمام حرف هایی که این یک سال ته گلویت ته نشین شده است.یعنی راه رفتن های نیمه شب توی صحن ها و نفس کشیدن عطر مناجات هایی که از گوشه و کنار صحن و با لحن های مختلف می شنوی.یعنی هروقت نگاهت افتاد به یک خادم و یا یک زائر،سرت را بچرخانی سمت گنبد و بگی الحمدالله که مشهدم

 

به قول حسین بیاتانی:

دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست

و چای میخورم وحسرت خراسان را


هنوز قانون بعضی از این پیج های فروش کالا توی اینستا را متوجه نشدم.منظورم اون پیج هایی هستند که روی در ورودی یک قفل می زنند و یمی گویند برای دیدن کالا و اجناس ما آیفون را بزنید تا در را برایتان باز کنیمخب که چی؟.برای بیشتر شدن فالوورها؟برای پز و با کلاسی؟خب دوست عزیز من وقتی بیام توی پیجت و ببینم که اون جنسی که می فروشی خیلی زشت و به دردنخوره و قیمتش هم نجومیه باز که در را می بندم می روم  و جالب تر اینکه برای اطلاع از  قیمت هی باید بروی دایرکت و هی برگردی ،تازه بعضی هایشان اول ورود بهت میگن : ببین دایرکت پاسخگو نیستیم و برای مشاهده قیمت ها برو سایتخب چرااااااااااااااا پیج زدی؟حالا که زدی چراااااااااا قفل می کنی؟.چرا قیمت را زیر پست تبلیغ کالات نمی زنی؟یعنی این همه قبول درخواست هی برو دایرکت قیمت بده برای خودشان کلافه کننده نیست.بعد یه چیز باحال تر،یک پیج دیگه اینا را تبلیغ می کند و وقتی اون دکمه آیفون را زدی و رفتی تو ، می بینی از نقاشی بچه دو ساله اش پست گذاشته تااااااااااا خورشت آلو اسفناج مامان بزرگش اما هیچ خبری از اون کالا و تبلیغات نیست.

خب چرا اینقدر بدون فکر و منطق کار می کنید؟


مثل بعضی از حرف هایش که برای من عجیب بود ،اون روز هم یهو سر کلاس گفت:

یعنی چی توی کانال ها و پست های اینستاییتان می نویسید، اگر هوایت نکنم،می میرم.خب توی دلتون و تنهایی هایتان این شعار را بگویید

نمی دانم ،شاید من بد برداشت کردم اما دلم میخواست بهش بگم:

گاهی وقت ها یک حرفی را می زنی و رد می شوی.حالا یا شعاره یا یک باور قلبی یا حتی اعتقادته.اون وقت کلی مخاطب مثل عابرای پیاده از جلوی نوشته و حرفت رد می شوند.بعضی های میخوانند و ته دلشان می گویند راست میگه،بعضی ها هم می گویند بی خیال بابا،بعضی ها هم می ایستند و چند دقیقه ای محو حرفت می شوند

حالا تصور کن وقتی این جمله را می نویسی ،یکی از همان رهگذرها یک لحظه بایستد و اشک توی چشم هایش جمع بشه و حال دلش سبک تر.راستی اگر گاهی هوایش را نکنیم که دلمان می پوسد


چند روز پیش یک اطلاعیه زده بود که برای جذب نویسنده و مترجم ان هم به صورت دورکاری نیازمند یاری سبز بچه های خلاق و نویسنده هستیم.زودی به این آدرس رزومه خودتان را بفرستید تا بعد از مطالعه بهتون بگیم استخدام شدید یا نشدید.

اطلاعیه یکی از مجلات قوی و پر بار رومه های اینترنتی بود که عضوش هستم و همیشه اخبارش را دنبال می کنم.دیدیم خب ما که تقریبا یه وبلاگر هستیم و یه وقت هایی متن های قشنگ هم می نویسیم چرا از این قافله عقب بمانیم.پاشدیم و شروع کردیم به نوشتن رزومه.با یک هیجانی نوشتیم و دکمه ارسال را زدیم.وقتی پیام اومد که بله رزومه شما ارسال شد تازه فهمیدیم این که رزومه نبود،بیشتر شبیه نامه یه دختر دوساله از تهران به خیابان الوند بودlaugh البته الوند نبود ،یهو یاد برنامه کودک و ارسال نقاشی هایمان به خیابان الوند افتادم.هیچی دیگه الان فکر میکنم احمقانه ترین رزومه را فرستادم و تا الان چندبار سوژه خنده بچه های تحریریه شده.


توی کتاب { کمدی الهی} دانته یکی از طبقات دوزخ مال اون دسته آدم هایی است که به دیگران مشاوره دروغ دادند.مشاوره هایی که باعث یک انتخاب اشتباه وکلی مشکلات برای فرد شده.عذابشان هم این بود که برعکس توی آتش آویزان بودند و زبانه های آتیش مثل زبان خودشان به بدن هایشان نیش می زد

کتاب را بستم و یک لحظه با خودم گفتم:

این طبقه حتما از اون طبقات خیلی شلوغ وپر ازدحام دوزخ است.پر از آدم هایی که بدون یک باور و یک علم به آدم ها مشاوره اشتباه دادند.مشاوره ازدواج،طلاق،حتی مشاوره انتخاب رشته تحصلی یا مشاوره غلط توی مسائل مالی .طرف دنبال یک رشته هنری و پر از ذوق بود اما به اصرار خانواده و ای بابا تو خیلی مخی و حیفه آقای دکتر نشی،هفت سال نشست پای درسی که هیچ لذتی ازش نبرد و این روزها هم بیکاره  و توی خلوت خودش ساز می زند یا یک تابلو میکشد.اصلا بی خیال مشاورهای کله گنده ای که اسم در کردند،خودمان چندبار به اشتباه و بدون علم به دوست  و رفقیمان یک مشاوره غلط دادیم.مثلا بهمان پیام داده که : ببین به نظرت بروم و به فلان همکارم فلان حرف را بزنم؟ما هم خوب دوستمان است و باید ازش دفاع کنیم،زودی جوابش را دادیم که اره شک نک ،برو و بهش این حرف را بزن که یک وقت فکر نکند تو بی عرضه هستی و.

حالا هم که هر روز این دنیای تکنولوژی قد می کشد، خیلی ها کار را آسان تر کردن و با دریافت یک پول که باید کارت به کارت بشه برای طرف مشاوره غیرحضوری میگذارند.یک مشاوره بدون گفتگو و شنیدن صدا و واکنش بدن طرف.

حواسمان به حرف ها و مشاوره هایی که می دهیم باشه.قبل از اینکه بیانش کنیم یک لحظه با خودمان تکرار کنیم که اگر یک شخصی این حرف را به من بزند خوشم میآید؟


 

برکت نان به خاطر حسن است

شاطران از قدیم می گویند

 

وقتی این بیت شعر را خواندن ،یاد یک نذر قدیمی و ساده ای افتادم که هنوز خیلی ها انجامش می دهند.و اون هم اینکه شب و روز تولد امام حسن علیه السلام به مردم عادی یا نیازمند نان می دهند.قصه هم اینطوری هست که یک آدم یا چند نفر باهم پول جمع می کنند و پول یک تنور یا هرچندتا تنور نانوایی را بخواهند پرداخت می کنند و اون روز نانوا به همه آدم ها نان صلواتی می دهد.

به نظر من یک کار ساده اما پر از برکته چون نان پر از برکت هست.و خب امام مجتبی هم صاحب بزرگترین کرامت ها هستند.خیلی وقت ها این نذرهی ساده حال دل همه آدمها را خوب می کند

 

 


با دخترخاله ام کف اتاق ولو بودیم و کله هایمان توی گوشی که زمین لرزید.و بعد صدای خاله و مامان که بچه ها بیاین زیر میز.هم ترسیده بودیم و هم حسابی هنگ کرده بودیم.چند دقیقه گذشت که کم کم رفتیم توی حیاط و اونجا با دخترعمو و خانواده جمع مان بزرگتر شد و حرف هایمان بیشتر.نیم ساعتی گذشت که برگشتیم توی خانه و با خواندن زیر نویس شبکه خبر حرف هایمان رنگ آرامش بیشتری گرفته بود

_ آقا از بس غر زدیم و از توی خانه ماندن ناله کردیم که خدا گفت یه چند دقیقه بروید توی خیابان تا آب و هوایتان عوض بشود.خب دیگه خدایا آب و هوایمان عوض شد و دیگه زله نفرست.

 

_مامان گفت: از اسفند تا حالا مرذم همینطوری دارند به هم کمک می کنند.تهیه بسته های غذایی،پرداخت پول،دوختن این همه ماسک و گان،این همه بخشش.خب ما هم مثل قوم موسی بهم رحم کردیم و خدا هم بهمون رحم کرد.خدا روشکر هیچ خانه ای خراب نشدهیچ آدمی صدمه جدی ندید.

 

_ اما قبول کنیم که ترسیدیم.خب مگه میشه زله ترس نداشته باشه.ولی باز خدا روشکر به برکت ماه رمضان به خیر گذشت و الهی هیچ کجای ایران زله نیاد

 

_میگم ان شاءالله زه با خودش کرونا را هم از ایران برد

 

_ و خدایی که حواسش خیلیییییییییییییییییییییییییی بیشتر از همه به کوچکترین کارهای مثبت مان هست

 

 


وقتی حرف از خیر و آدم هایی می شد که کار خیر کردند،همیشه توی ذهنمان یا جلوی دوربین های تلویزیون یک آقای جاافتاده با ته جیبی که پر از پول و دل خرج کردنش را دراره،می نشست یا یک خانم جاافتاده که چندسالیه موسس یک خیره است،ظاهر می شد.وقتی مجری ازش سوال میکرد میگفت: خب حاجی چی شد که زدی توی کار آزادی زندانی های غیر عمد؟ یا می گفت حاج خانم چرا شروع کردی به جمع آوری جهیزیه دخترای بی بضاعت؟حاج خانم و حاج آقا هم از لا به لای تجربه های این سالهایشان چندتا جمله و حکایت تعریف می کردند و بقیه را هم دعوت به این کار خیر.

امروز وقتی بی هوا زدم شبکه یک و برنامه دعوت را دیدم،چشم های من هم مثل آرمان و بنیامینی که بابت چندتا چک برگشتی و سکه های مهریه افتاده بودند زندان،گرد شد.پریسا یک دختر حدود 28 ساله ای بود که چندسالیه با دوستاش یک دورهمی ساده راه انداخته و با جمع کردن پول به ارزش فروختن آش هایش توی پارک ملت ،زندانی های مالی را آزاد می کنند.

این روزها وقتی توی شهر و لاب هلای آدم ها و شبکه های اجتماعی راه می رویم،می بینیم که روی اون صندلی ها هیچ کس نشسته.این روزها جوان های دهه شصتی و هفتادی و هشتادی با جیب هایی که تهشان اندازه پول تو جیبی های ماهانه شان ،پول است دورهم جمع شدند و کارهایی به بزرگی مهربونی قلب هایشان می کنند ودنبال نشستن روی اون صندلی ها نیستند و اگر هم بشینند بدون لقب صدایشان می کنند و می گویند: بچه جان چی شد یهو این همه کار بزرگ کردید؟


می گفت: خیلی از آدم ها نمی روند،خب می ترسند و به نظرم کار درستی هم نیست.

نگاهش کردم سکوت،چون بهم اجازه نداده بودند بروم.

ساعت هشت از سرکار برگشت و گفت: انگار خیلی ها نرفتند.زد شبکه دو اخبار بیست و سی و مجری که گفت:

مردم ایران با رعایت پروتکل های بهداشتی و به همراه داشتن ماسک و دستکش و رعایت فاصله گذاری های اجتماعی در شب قدر شرکت کردند. بعد مصاحبه با مردم نشان داد و آدم هایی که میگفتند: ببینید همه چیز را رعایت کردیم.واقعا دلمان برای مساجد و این دورهمی ها تنگ شده بود.

بهش نگاه کردم و گفتم:  دیدی خیلی ها رفته بودند ،اونم نه سرسری که با چهارچوب و احکامی که گفته بوند.

گوشی اش را درآورد و گفت: اینا رو ببین چقدر حرف زدند.میگن یعنی چی شب قدر در مساجد را باز کردید.می خواین آمار را بالا ببرید.این خیانته.

گوشی اش را گرفتم و گفتم: این چندنا آدم مضخرف را ول کن،اینا حزب بادن.اگرالان در رستوران ها را هم باز کنند میگویند یعنی اینقدر غذا خوردن مهمه.اینا از خودشان هیج فکری ندارند و کلا ساز مخالف می زنند.بعدش هم اونایی که رفتند را ببین با هر شکل و ظاهری بودند ونگاه کن چقدر بودن این دورهمی ها و روضه ها برای هممون حال دل خوب کن هست

دستاش را برد بالا و گفت: الهی به حق این شب های عزیز آمار مبتلایان به کرونا صفر بشه و همه با تن سالم و دل خوش باز دورهم جمع بشویم.توی مساجد،توی میهمانی ها،توی رستوران ها و جمع های دوستانه

ان شاءالله


خب بریم سراغ معرفی دوتا فیلم خوب که هم کلی جایزه گرفتند و هم ارزش دیدن را اره

 

_ دوپاپ:

از اون فیلم هایی که بهتون می گم در دیدنش هیچ شکی نکنید و حتما ببینید.من که یادم نمی آید و به نظرم جز اولین فیلم هایی است که درباره پاپ و دنیای پشت ظاهر عام پاپ ها ساخته شده.یک فیلم قوی با یک داستان قوی و بازیگرهای درجه یک که قشنگ دوساعت مخاطب را پای فیلم میخکوب می کند و از همه جالب تر آرامش شخصیت ها توی گفتن دیالوگ ها و بازی شان هست.پس حتما ببینید.

 

 

 

داستان ازدواج:

یک داستان متفاوت از توی دل زندگی متاهل ها.یک روایتی که تلخ و شیرین ها کنار هم نشستند و هر لحظه از خودت می پرسی: چرا می خواهند طلاق بگیرند؟.خب یکی از جواب هایش برمی گرده به وکیل خانم خانه که حسابی مخش را می زند و از آزادی هایش می گوید.لی خیلی جالبه اینکه تا آخر فیلم خانم و آقا هنوز شدید عاشق هم هستند.خب از نظرم یه کم حوصله سربر هم بود و بعضی جاها این دعوا و بحث خسته ام می کرد.

 


هروقت وسط گفتگوها و جلسات،حتی همین نشست کشورها در نیویورک اسم اول مهر و مدرسه ها می آید   آدمها دودسته میشوند.بله،فقط دودسته و دسته سومی وجود ندارد.دسته اولی ها که از مدرسه متنفر هستند و بابت کله سحر بیدار نشدن و مدرسه نرفتند خدا را بسی سپاسگذار و شاکر هستند و دسته دومی ها که نمیشه فقط گفت بچه خرخون های کلاس هستند و تیپ های شخصی متفاوت هم درشون پیدا می شوند،اون دسته از بچه هایی اند که دلشون برای مدرسه رفتن و بودن با دوست و درس خواندن تنگ میشود.حالا چی شد؟

1. دیدگاه دسته اولی ها و دومی ها را با افتخار می اندازم گردن تمام کادر مدرسه.از بابا و مادر مدرسه بگیرررر تا مدیر نشسته بر مسند قدرت.چرا ؟.چون کتاب فارسی تدریس شده در تمام مدارس ،از دولتی بگیر تا غیرانتفاعی و نمونه دولتی یکی هست.یک کتاب یکسان با مطالب یکسان.اما.اون معلم حالا محترم یا نیمه محترم که یکسان نیست.معلوم نیست اعضای کادر مدرسه با دسته اولی ها چکار کردند که اینطوری زده شدند ؟! و با دسته دومی ها چکار که هی بدشون نمیاد بروند مدرسه!نتیجه اخلاقی شماره یک: بله درست گفتند که معلمی شغل انبیاء است.چرا؟ چون معلم ها و انبیاء نقش مهم و پررنگی در ساختن و تربیت شخصیت بچه ها و گوش کردن به حرفهایشان و آپدیت بودن با مسائل روز دارند.

2.چرا هیچ وقت این سوال را روز اول مهر از دانشجوها نمیپرسند؟!چون.

رفته سر درس و کلاسی نشسته که دوستش دارد،چون انتخاب تایم های کلاسش و استادهایش در اختیار خودشه{به جزء ترم یک}، چون اگر با استادش حال نکرد و دید چرت و پرت میگوید،تو حذف و اضافه،حذفش میکند.میدانم تو دانشگاه هم کلی کادر نیمه محترم هست اما باز اوضاعش از مدرسه بهتره.حداقل مجبور نیست از بوفه مدرسه آب پرتقال رانی بخره،میره بوفه دانشگاه یا کافه سرکوچه و اسپرسو میخوره.

نتیجه اخلاقی 1و2.یه کم روی محیط های تربیتی مدارسمون کار کنیم،یه کم حس خوب همراه با احترام و آزادی را بین دانش آموز و معلم ایجاد کنیم.حیف که هنوز موفق نشدم معلم بشوم از بس فرم پر کردم و گفتن حالا باهات تماس میگیریممرددآخه نازمم بالاست.فقط معلم تک درس.چشمک اما اگر یک روز معلم شدم ،دعا میکنم با شخصیت هیچ بچه ای بازی و شوخی نکنم

راستی از این دفعه بحث اول مهر و مدرسه شد،از طرف بپرسید دلیلش؟ محیط و کادر مدرسه؟یا واقعا چون درس خواندن رادوست نداشتی و نداری؟.حالا همین هایی که بگن گزینه دو،دارن میروند دانشگاه،پس داداش نگو درس خواندن را دوست نداری،بگو محیطش برات مهم تره و ملاک ترهچشمک


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها