چند روز پیش یک کتابی به اسم دعبل و زلفا را میخواندم.دعبل خزاعی که شاعر اهل بیت بود و در عصر امام موسی بن جعفر علیه السلام 
و امام رضا علیه السلام زندگی میکرد.یک روز با فردی به نام فضل از کوچه ای میگذشتند که فضل رو به دعبل کرد و گفت:
خانه بشر بن حارث است.از اشراف زادگان که اندیشه ای جز خوشگذرانی و قمار نداشت.یک روز که با موسی بن جعفر رهگذر کوچه بودیم.امام از کنیز حارث پرسید صاحب این خانه عبد است یا آزاد؟ کنیز گفت: معلوم است که آزاد.
امام گفت اگر عبد بود که این چنین بی هوای مولایش نبود.
هنوز به انتهای کوچه نرسیده بودیم که مردی امد و گفت جمله ات چقدر دلنشین بود.

انگار من وسط کوچه بودم و کمی اونطرف تر هم عبدالحمید فیلم شبی که ماه کامل شد.و هنوز با خودم فکر میکنم که عبدالمالک دم گوش
عبدالمجید چی گفت که اسلحه را روی پیشانی فائزه گذاشت.فائزه ای که تمام وجود و زندگی اش بود.

شاید کمی پرت نویسی شد.اما بین فکر میکنم که یک حرف می تواند دنیای باورهای آدمها را تغییر دهد.یک تغییر عجیب و غریب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها