توی ایستگاه دنبال پله های بدون برق می گشتم

با یه تعجبی نگاهم کرد و گفت : این همه پله ها رو بالا بری؟

بهش گفتم : وقتی از پله های بدون برق بالا می روی یا روی هر پله اش میشینی،می توانی کلی قصه بسازی و چرایی های

ذهنت را اونجا بگذاری و بری بعدی، اما پله های برقی چی؟

هنوز هیچی توی ذهنت نبافتی،می رسی آخرش

گفت: عجیبی هان

دستش را محکم کشیدم  و گفتم آره خیلی عجیب هستم و همه میگن

وقتی رسیدیم بالا نفس نفس می زد ،اما کلی برای هم قصه گفته بودیم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها