قرار بود مراسم توی تهران ساعت هشت صبح برگزار شود.هوا نیمه تاریک و در حال روشن شدن که توی دانشگاه تهران جای سوزن انداختن نبود.توی گروه ،بچه ها به هم پیام می دادند و خبر از اینکه: کجایید؟کی می رسید؟توی حیاط هم جا نیست؟من سر چهار راه ولیعصر ماندم تو ترافیک آدمها.قرار شد هرکس هر جایی هست بماند و بشود خبرنگار افتخاری گروه.ساعت هشت صبح و ازدحام جمعیتی که با خودت می گفتی :فکر کنم الان بهترین وقت هست که آقا ه به تمام خانه ها یک سر بزند و بعد جواب خودت که آقا ه هم الان با یک عکس لا به لای همین جمعیت ایستاده.عقربه های ساعت حرکت می کردند اما انگار برای این مردم هنوز ساعت هشت صبح هست و کسی خسته نشده.

مراسم ساعت ها بود که شروع شده بود از همان وقتی که آدمها با هر تفاوت ظاهری و باوری با کلی اشک کنار هم ایستاده بودند و با حرف هایشان برای هم روضه می خواندند.روضه ها و حرف ها  بیدارترشان می کرد .حاج قاسم آمد با همان لبخند و آرامشش،شاید تو یک تابوت اما  کنارتمام این آدمها ایستاده بود.

آدمها و حاج قاسم باهم راه افتادند.از خیابان انقلاب تا میدان آزادی.پشت به پشت ،جای راه رفتن نبود اما باز راه رفتند ،به جلو،به سمت مقصد.ساعت دوازده  ظهر.نیم ساعتی میشد که از خبرنگاران افتخاری گروه خبری نبود.تا پیام اول آمد: بچه ها گوشه خیابان روی یک مقوا نمازخواندمخوبه تو مقواداشتی من روی آسفالت خواندم.آقا مهر نداشتم.انگار طعم این نماز برای همه فرق داشت.

ساعت چهار بعد از ظهر.بچه ها کسی رسیده میدان آزادی؟نه بابا من فکر کنم تازه رسیده باشم انقلابهزار ماشاالله این همه ادم.من بالاخره رسیدم خیابان نوابساعت هفت شبآفتابی که جایش را با ماه عوض کرده بود.سرداری که وداعش با این مردم تمام شده  بود.مردمی که هنوز توی خیابان ها سرگردان بودند.گروه خبرنگاران افتخاری که بالاخره بعد از چهارده ساعت همدیگر را پیدا کرده بودن.موبایلی که وسط گروه نشسته بود و مداحی که می گفت:   دم غروب میگیره دلم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها