قصه های ستون انقلاب

 

حوصله اش سر رفته بود و با کنترل افتاده بود به جان  شبکه ها ، همه برنامه ها یک موضوع داشتند، انقلابمیزگرد انقلابی، شعر انقلابی، سریال انقلابی . ، که یک صدا پرتش کرد به سالهای دبیرستان

                                                       ای ایران ای مرز پرگهر     ای خاکت سرچشمه هنر    

سر کلاس نگاهمان پی صدای پشت در بود تا معلم پرورشی وسط فرمول های ریاضی و بیت های ادبیات صدایمان کند و بگوید: ببخشید اجازه است زهرا برای تمرین سرود بیاید کلاس پرورشی؟و با یک حالتی که انگار برای دریافت سیمرغ بلورین جشنواره فجر صدایمان کردهاند با افتخار و قدم هایی محکم از کلاس بیرون می رفتیم.یا روزهایی که خبر از تمرین سرود یا نمایش نبود باز نگاهمان پی عقربه های ساعت بود تا زنگ تفریح بخورد و با عجله سراغ بقیه تزیئن کلاس و نظم دهی به مطلب های رومه دیواری مان برویم.چه رومه دیواری هم بود،تمام خاطراتش نقل قول های بابا بزرگ ها و مادربزرگ هایمان بود یا نهایتش خاطرات احمد آقا سبزی فروش محله.زنگ انقلاب های برنامه صبگاهی.خاطرات معلم ها از آن روزها. تا روز بیست دوم وبهمن یک جشن بزرگ توی حیاط مدرسه و بالاخره اجرای سرود و نمایش هایی که یک ماه تمرین کرده بودیم.

توی همین نمایش ها و سرودهایمان آدم ها را شناختیم.توی آژانس شیشه ای و مستندهایی که پر بود از شعارهای دسته جمعی و هماهنگ،آدم ها را شناختیم.لا به لای تکه کاغذها و رومه های قدیمی که به در و دیوار مدرسه میچسباندیم،خمینی و شاه را شناختیم.انقلابی را شناختیم که گوینده اش نسل های مستقیم انقلاب بودند،ادم هایی که حقیقت را برایمان گفتند و دنبال سانسور کردن های عجیب و غریب نبودند.

کنترل را روی شبکه ای که سرود انقلابی می خواند،نگه داشت و با خودش گفت: عجب روزهای انقلابی باحالی داشتیم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها