هفت سالی میشه که آقاجون به رحمت خدا رفته و عزیز تنهایی زندگی می کند.قبل از این روزهای کرونایی و قرنطینه خانگی،هر هفته بچه ها یک روز باهم قرار می گذاشتند و می رفتند پیشش،اما این روزها به خاطر قند و ناراحتی کلیه عزیز ،هر هفته یکیشون میره .چند روز پیش عزیز از صبح حسابی کلافه بود و بی حوصله و کلی غرغر از پشت تلفن به مامانم که پاشید یک روز بیاین اینجا .تلفن که تمام شد به مامان گفتم: زندگی عزیز تغییری نکرده،یادته هروقت بهش می گفتی برو مسجد محل یا یک روز از صبح بیا خانه ما یا برو خانه خواهرت،می گفت حس ندارم و برم چکار وو؟.خب فکر کنه الان هم خودش دلش نمی خواهد برود بیرون.

همین طوری حرف می زدم که یک لحظه با خودم گفتم: وقتی بدانی همه آدم ها حالشان خوبه و مثل همیشه بدون ترس از یک ویروس و برای یک لقمه نان راهی کار و کاسبی می شوند، بچه ها می روند مدرسه،مامانا هم می روند باشگاه یا میدان تره بار سرخیابان و می توانی راحت و بی دغدغه برای آخر هفته برنامه یک دورهمی ساده را بچینی و.حال دل توام خوب میشه،حتی اگر خیلی هم  از خانه  بیرون نیای.

عزیز حق داره،اینکه ببینی به خاطر یک ویروس همه آدم ها تو خانه ها نشستند و بی حوصله ،خب ناراحت میشی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها