تاهای قدش را نشمردم اما هنوز محکم روی پاهای خودش راه می رفت.طوری دور ضریح می چرخید و قربان و صدقه اش می رفت 

 که باورت می شد عزیز ترین کسش هست.اشک دخترک بند نمی آمد پر چادرش را گرفت و گفت: خیلی دعا کنید

خندید و گفت:

همه گره ها باز می شود.ان شاالله


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها