خیلی وقت های سعی میکردم که خوش بین باشم و هی با خودم بگویم : نه هنوز همه این شکلی نشده اند

هنوز هم می گویم که همه این شکلی نشده اند،اما امروز با یک قصه از قصه های این جامعه بهم ثابت شد که چقدر راحت تر از آب خوردن

،حرام میخورند.لقمه های حرامی که بزرگتر از شکم هایشان هست.لقمه هایی که با چه باوری میخورند.

ماجرا مال این روزهای دردناک اقتصاد نیست،ماجرا از همان روزهای پادشاهان شروع شد.همین اقای یاور تو سریال بانوی عمارت،نامه 

پادشاه را سوزاند چه برسد به آدمه های این عصر و زمانه

یک وزی قبل از پایان جهان هم که شده جواب این لقمه های حرامشان را میدهند،اما چه کنیم ماها انسانیم و کم طاقت

و این روزها دعا میکنم بعضی از این آدمها بدجور و با کلی درد و عذاب چوب کارهایشان را بخورند.طوری که با تمام ان ثروت یک لیوان آب هم

نتوانند بخورند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها