وقتی دندان های شیریمان می افتادند کلی قصه خلق میشد:

بگذارش زیر بالشت تا فرشته دندان برایت هدیه بیاورد

بیا توی باغچه بکاریمش، اون وقت برای چی نمی دانم؟درخت دندان دربیاید و محصولش را بفروشیم؟

دندانت را موش خورده؟

اما این وسط یک قصه عامیانه بود یعنی از مامان بگیر تا عمه بزرگه بابات ،همه برایت می گفتند که : یک وقت زبان نزنی تا دندانت کج درنیاید.و همین جمله کافی بود تا این زبان حرف گوش کن برای سرکشی و اینکه ببیند دندان کج شده یا نه هی سری به آن بزند و تایید کند که هنوز کج نشده است. . وقتی یکی از دندان های شیری ام می افتاد دهانم را اندازه غار باز می کردم و به غریبه و آشنا می گفتم : ببین یک چاله فضایی،قراره یک دندان جدید پرش کند.شنونده عزیز هم مثل منگول ها نگاهم می کرد و میگفت: زبان نزن که کج درنیاید. منم سرم را می انداختم پایین و دنبال بقیه خیال پردازی هایم می رفتم

دیروز که دندان عقلم را کشیدم و به مامان گفتم باز یک چاله فضایی، یادبچگی هایم افتادم.یعنی هیچ کس نمی گفت: عجب خلاقتیببینم این چاله فضایی راهمه فقط نگران بودن که دندان کج نشود و مهم نبود خلاقیت کج بشود. شاید بگید این همه حرف آخرش که چی؟آخرش اینکه خدایی نزنید تو برجک خلاقیت و تصور سازی آدمها،توی هر رده و سن و سالی.الانم قراره این چاله فضایی توسط خودش و ویژگی های آفرینشش بهم جوش بخورد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها