توی اینستا با قلم و سبک نوشتنشآشنا شدم.استوری هایی که پر بود از معرفی کتاب و فیلم های روز تا بهترین های دنیای کلاسیک و سال های هزاو نهصد و گاهی تهران گردی ها و ایران گردی هایشان.از دوشنبه های قصه های فرودگاهی تا  چهارشنبه های کلاسیک.بین تمام این ها روضه های ناگهانیشان چیز دیگری بود.توی پروفایل نوشته بود: یک دکتر شهرویوری چپ دستی که درس طلبگی هم می خواند.

همین یک خط معرفی کافی بود تا اسم {دکی طلبه }را برایش انتخاب کنم.و امروز به تقلید از این قلم و سبک نوشتاری دکی طلبه من هم یک روضه ناگهانی نوشتم.خواستم توی اینستا هم پست کنم و پایش اسمشان را هم بنویسم .شاید روزی گذرشان به وبلاگم هم افتاد

من که آقای مجلسی نیستم.

اما اگر بودم.

تویک شب پاییز که باران مثل سیل می آمد و صدای برخوردش با طاق برزنتی هیئت زمینه ی ها شده بود،درست وسط  شورآخرهای روضه ،وقتی جوان ترهای مجلس با زیر پوش های یک دست مشکی دورم حلقه زده بودند و می گفتند: و الحمدالله که نوکرتم،الحمدالله که مادرمیو چند ردیف عقب تر هم محاسن سفید های مجلس زیر لب و با شانه های لرزان می گفتند: الحمد الله که از بچگی هام مادر سایه روی سرمی.

روی چهار پایه چوبی ام می نشستم و می گفتم: 

شجاعت و جنگ آوری اش زبان زد اهل کوفه و قبلیه بنی تمیم بود.مردای قبلیه آرزویشان بود که پسرهایشان درس جنگ آوری را ازش یاد بگیرند.مرد جنگ بود و پی فرمان امیر.عبیدالله بهش گفت باید را حسین زا ببندی. راه را بست .از دست حسین آب خورد به اقامت  حسین نماز خواند و راه هنوز بسته بودکه حسین بهش گفت: حر مادرت به عزایت بنشیند.سرش را پایین انداخت و با بغض نشسته  توی گلویش گفت: هرکسی جای تو بود و اسم مادرم را می برد ،اسم مادرش را می بردم اما چه کنم که مادر تو فاطمه هست.

بعد عبای مشکی ام را روی سرم می کشیدم و می گفتم:

حر راه حسینت را بست و خریدیش.ما که ادعایمان می شود مادرمانی

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها