از تمام اقصا نقاط بدنش عرق می ریخت و شبیه برنج دم کشیده شده بود.
اوضاع هر دوتاشون شبیه هم دیگه بود.
_صبا: فردا یادم باشه یه کم از اون کرم برنزه که خریدیم بزنم
_ سها: چرا؟
_صبا: دختر این زیر خودش یک سولاریوم خصوصیه،پس باید ازش استفاده لازم را ببریم.
خنده ام  گرفته بود و با تکان داد سر شدت خنده هایم را به صبا نشان می دادم
_خانم یاسینی،میشه لطفا یک سر به بیمار اتاق ۱۱۲ بزنید.
از جایم بلند شدم و رفتم سمت اتاق،خانم ،پیرزن هشتادساله ای که یک هفته ای می شد به بخش منتقل شده بود
_خانم : سها،مادر کجایی؟ دلم گرفته بیا یه کم باهم حرف بزنیم.
صندلی ام را کنار تخت خانم گذاشتم و گفتم:
خب،چی بگم؟
خانم : چرا اومدی اینجا؟
اشک توی چشمانم جمع شد .از توی گوشیم یکی از عکس هایم را نشان خانم دادم.
_این منم
_خانم : هزارالله اکبر ،چقدر تو زیبایی دخترخدا لعنت کنه این کرونا را که مجبورتان کرده پشت این ماسک ها قایم بشوید
خندیدم و گفتم:
اینجانب سها یاسینی متولد یک خانواده مرفه و معمولی.بابام رییس یک شرکت هست و مامانمم خانه دار.خب خدا را قبول داریم ولی خیلی کم پیش می اومد توی خانه کسی را در حال نماز خواندن ببینم،راستش خودمم اهلش نبودم.
یک روز توی دانشگاه از طرف صدا و سیما برای مصاحبه اومدند ،از بچه ها می پرسیدند اگر یک روزی توی ایران جنگ بشه ،میاین وسط میدان جنگ؟
همه بچه ها راست و دروغش می گفتند اره شک نکنخیلی برایم عجیب بود ،جنگ  انسان با انسان و مثل جنگ با عراق اسلحه برداشتن و رفتن لب مرز
اون روزها فکرم درگیر بود،تنها کسی هم که راحت می توانستم باهاش حرف بزنم همین صبا بود.
دستش را محکم توی دست هایم گرفتم و گفتم:
تا اینکه نیمه های اسفند سر و کله این ویروس پیدایش شد،کلی خبر و نکات ایمنی و بهداشتی و قرنطینه که باید رعایت می کردیمروزهای اول میگفتم خب فوقش دو هفته ،ولی دیدم نه این قصه مال دو هفته نیست.
توی خانه ماندن برای من که شیطنتم شهره قوم و خویشه ،یک عذاب بود.تا اینکه یک روز صبا بهم پیام داد که بیا بریم از این جهاد بازی ها
بهش گفتم جهاد بازی یعنی چی؟.اونم ریز به ریز ماجرا را برایم تعریف کرد.بهش گفتم برو بابا کی با این قیافه و تیپ ما را بین این بچه بسیجی ها راه می دهد؟
صبا ول کن ماجرا نبود،گفت خب بیا یک بار امتحان کنیم،فوقش اگر امتحان ورودی و سوالات احکامی داشت،رد می شویم دیگه.
بطری آب پرتقال خانم را دستش دادم و گفتم:
باورمان نمیشد،نه امتحان ورودی داشت و نه سوالات نماز می خوانی یا نه.همان روز اول این لباس ها را بهمان دادند و گفتند بفرمایید وسط میدان. .هروقت خودم و صبا را می بینم یاد فیلم های جنگی می افتم،اون خانم هایی که با چادر رنگی و مشکی توی مسجد محل لباس رزمنده ها را می شستند،برایشان کنسرو می فرستادند.تازه کلی هم با این لباس هایمان عکس گرفتیم.
حرف هایم به این رسیده بود که دیدم صورت خانم از شدت گریه خیس خیس شده.خواستم بهش دستمال بدهم که دست هایم را توی دستش گرفت و گفت:
یاسر،کوچیک ترین پسرم بود.ترم سوم بود که پزشکی را ول کرد و رفت جبهه.خبر شهادتش برایم خیلی سنگین بود به قولوما ترک ها یاسر قند عسلم بود.تا چندسال اول تحملش برایم سخت بود .بعد از انقلاب و این سالها هم وقتی دلم از ادم ها و نامردی هایشان می گرفت می رفتم سر قبر یاسر و باهاش درد و دل می کردم،یادمه یک  روز تو اوج ناراحتی هایم بهش گفتم:
یاسر، ببین جوانی ات را پای چه آدمایی گذاشتی،اینا چطوری قراره جواب  تو را بدهند؟
با دستمال اشک هایش راپاک کرد و گفت:
حالا منتظرم تا از بیمارستان مرخص بشم و برم سر مزار یاسر و بهش بگم:
به قول شما جوانا این روزها جنگ هم پیشرفته کرده،الان جنگ انسان با یک ویروسه.بهش بگم 
خیلی از جوان های این سرزمین مثل تو هستند.خیلی هایشان مرد عمل اند با تفاوت های ظاهری و عقیدتی اومدند توی میدان جنگ.
 
با خیال راحت و بدون خجالت از دیدن اشک هایم زیر این ماسک و طلق گریه می کردم که صبا با یک ماژیک سمتم اومد و گفت:
قرار شده هرکس هرچی دوست داره روی لباسش بنویسه،برایت چی بنویسم؟
وقتی صبا جمله ام را شنید تعجب کرد ولی خندید و پشتم نوشت:
من هم یک رزمنده ام


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها