آخر شب بود که برایم یک متن فرستاد.البته یک جوری میگم آخرشب که انگار این روزها روی ساعت زندگی می کنیم.روی تختم دراز کشیده بودم و تا متن تمام شد مثل فنر از جایم پرید.یک حس عجیبی داشت.راست میگفت چقدر بیخیال و با کل غرغر داشتیم بهش نگاه می کردیم.نوشته بود:

اگر جنگ شده بود و کلی موشک توی آسمان ها در رفت و آمد بودند باید برای پناه گرفتن می رفتیم مکان های زیرزمینی مثل ایستگاه های مترو،تونل های زیر زمینی ،با کلی آدم و امکانات عمومیولی این روزها یک جنگی شروع شده که امن ترین و بهترین جا خانه های خودمان است.خانه های خودمان،تخت خواب و سرویس بهداشتی و وسایل خودمان که راحت می توانیم ازشون استفاده کنیم.کلی کتاب،تلویزیون،بازی با بچه هامون،حرف زدن با دوست و آشنا

گوشی را گذاشتم روی تخت و دو زانو نشستم کف اتاقم.تصورش هم ترسناکه.یک ایستگاه بزرگ مترو با کلی آدم که کنار هم نشستیم و تنها تعلقاتمان همان یک دست لباس توی تنمام است.و منتظر رسیدن یک پتو برای خوابیدن و یک لقمه غذا برای سیر شدن و بی خبری از قوم و خویش و دوست.قبول دارم هرکدامش در جایگاه خودش سخته و وحشتناک،اما یکی ترسش بیشتر از اون یکی است.امیدوارم این روزهای سخت کرونایی هم تمام بشه و حال دل همه آدم ها پر از آرامش و امنیت و دعا می کنم این روزها همه خانه ها پر از حس آرامش و امنیت باشد.ان شا الله


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها